عشق اغیشته به خون
عشق اغیشته به خون )
پارت ۱۰۰
بغض غریبی چنگ زد به گلوش سرش را پایین انداخت و به شدت ناراحت نفس کشید مین جی باز هم سعی در آرامش آقایون تند تر گفت : بس کنید دیگه .. تهیونگ دست به کمر شد: خوب که چی الان وقت رفتن نیست
چونش همراه شانه های کیوت اش لرزید و باز هم پشت کرد تا قدم برداره ولی این جیمین عصبی بود که محکم گفت : مگه با تو نیستم
میونشی با چشم های گرد و نگران که به اطراف نگاه میکند، در گوشهای از اتاق ایستاده بود . او لباسی پوشیده که سعی میکند خودش را در آن جمع کند و با اضطراب دستهایش را به هم میفشارد.
رنگ صورتش پریده و هر بار که به سمت پنجره یا در نگاه میکند، با فکر ناتوانی در خروج، نفس عمیقی میکشد و شانههایش را پایین میاندازد. میونشی با صدایی آرام و لرزان درباره احساس ناراحتی و نیاز به خروج گفت
میونشی : ترو خدا زود برمیگردم
، در حالی که نگاهش نشاندهنده ترکیبی از درماندگی و یک معصومیت خاص است؛ شبیه پرندهای کوچک که در قفس گیر افتاده و با نگاهی ملتمسانه به دنبال راهی برای پرواز میگردد.
و این مین جی با جرعت و تیز تند گفت: بس کنید
او در لبهی صندلی کز کرده و انگشتانش را با بیآرامی در هم میپیچد، در حالی که نگاه مضطربش مدام بین درِ خروجی بستهشده و افرادی که راهش را سد کردهاند، در نوسان است [۱، ۳]. قطرات ریز عرق بر پیشانیاش نشسته و رنگ پریدگی چهرهاش، با حاصل از درد درونی بود می متوجه حالش میشد جز مین جی کس دیگری نبود ...
جیمین: بیا دیگه ..
بعض آروم او شکست و شونه هایش لرزید ... قطرات گرم خون روی رون پاهای او جاری شد تک تک آن ها ریز و ریز تر خندیدن ... تعیونگ به شدت اخم کرد و تند سمت میونشی رفت.... پالتو مشکی اش را کشید و تند گفت : جیمین بیا ... پالتو را دور شانه های لرزید دخترک گذاشت .. و این جیمین بود که از شوک بیرون آمد ... حول سمتش هجوم برد سپس دستش را روی شونه هایش کشید و از سالن کوفتی بیرون اومد.....
وارد سرویس بهداشتی خانومان شد در کسری ثانیه دو دختر دانشآموز جیغی کشیدن و کیفشون افتاد ... جیمین اخم کرد : برین بیرون زود ...
دختره اول عصبی کیفش را برداشت و با غیض گفت: تو سرویس های زنا چه غلتی میکنی ؟
دختره دوم تند دستش را گرفت و هر دو از سرویس بهداشتی بیرون رفتند .. عصبی فوحش های گفتند ... جیمین در دستشویی را باز کرد : برو .. میونشی همچون خجالت و شرمنده واردش شد و در را هم بست...
جیمین آروم جوری که خودش شرمنده بود آروم گفت: کیفتو میخواهی؟
صدای ضعیفی به گوش مرموز اش خورد: ا... ره
پارت ۱۰۰
بغض غریبی چنگ زد به گلوش سرش را پایین انداخت و به شدت ناراحت نفس کشید مین جی باز هم سعی در آرامش آقایون تند تر گفت : بس کنید دیگه .. تهیونگ دست به کمر شد: خوب که چی الان وقت رفتن نیست
چونش همراه شانه های کیوت اش لرزید و باز هم پشت کرد تا قدم برداره ولی این جیمین عصبی بود که محکم گفت : مگه با تو نیستم
میونشی با چشم های گرد و نگران که به اطراف نگاه میکند، در گوشهای از اتاق ایستاده بود . او لباسی پوشیده که سعی میکند خودش را در آن جمع کند و با اضطراب دستهایش را به هم میفشارد.
رنگ صورتش پریده و هر بار که به سمت پنجره یا در نگاه میکند، با فکر ناتوانی در خروج، نفس عمیقی میکشد و شانههایش را پایین میاندازد. میونشی با صدایی آرام و لرزان درباره احساس ناراحتی و نیاز به خروج گفت
میونشی : ترو خدا زود برمیگردم
، در حالی که نگاهش نشاندهنده ترکیبی از درماندگی و یک معصومیت خاص است؛ شبیه پرندهای کوچک که در قفس گیر افتاده و با نگاهی ملتمسانه به دنبال راهی برای پرواز میگردد.
و این مین جی با جرعت و تیز تند گفت: بس کنید
او در لبهی صندلی کز کرده و انگشتانش را با بیآرامی در هم میپیچد، در حالی که نگاه مضطربش مدام بین درِ خروجی بستهشده و افرادی که راهش را سد کردهاند، در نوسان است [۱، ۳]. قطرات ریز عرق بر پیشانیاش نشسته و رنگ پریدگی چهرهاش، با حاصل از درد درونی بود می متوجه حالش میشد جز مین جی کس دیگری نبود ...
جیمین: بیا دیگه ..
بعض آروم او شکست و شونه هایش لرزید ... قطرات گرم خون روی رون پاهای او جاری شد تک تک آن ها ریز و ریز تر خندیدن ... تعیونگ به شدت اخم کرد و تند سمت میونشی رفت.... پالتو مشکی اش را کشید و تند گفت : جیمین بیا ... پالتو را دور شانه های لرزید دخترک گذاشت .. و این جیمین بود که از شوک بیرون آمد ... حول سمتش هجوم برد سپس دستش را روی شونه هایش کشید و از سالن کوفتی بیرون اومد.....
وارد سرویس بهداشتی خانومان شد در کسری ثانیه دو دختر دانشآموز جیغی کشیدن و کیفشون افتاد ... جیمین اخم کرد : برین بیرون زود ...
دختره اول عصبی کیفش را برداشت و با غیض گفت: تو سرویس های زنا چه غلتی میکنی ؟
دختره دوم تند دستش را گرفت و هر دو از سرویس بهداشتی بیرون رفتند .. عصبی فوحش های گفتند ... جیمین در دستشویی را باز کرد : برو .. میونشی همچون خجالت و شرمنده واردش شد و در را هم بست...
جیمین آروم جوری که خودش شرمنده بود آروم گفت: کیفتو میخواهی؟
صدای ضعیفی به گوش مرموز اش خورد: ا... ره
- ۹۹۰
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط