رمان یک خاطره پارت ۲۳: اعتراف
♥🖤♥🖤♥🖤♥🖤♥
#یک_خاطره [🖤♥]
#پارت_²³ [🖤♥]
بلند شد: من اومدم که تو برگردونم.
- منو؟
سونیک- اره.
- با اینکه جواب سوالمو ندادی ولی خودم متوجه شدم.
دوباره لپ هاش سرخ شد.
سونیک- ام... اره.. خب. تو خیلی جذابی.!
- چی؟ من؟
حس کردم لپ های منم سرخ شده.
- الان وقت این حرفا نیست اصلا ولش کن.
سونیک با ناراحتی گفت: ببخشید....
سونیک-... من باعث شدم اونجوری سرت خون ریزی کنه.
- ولی... الان دردی رو احساس نمیکنم.
به چشمام خیره شده بود قد من از سونیک بلند تر بود و اون برای اینکه به چشمام خیره شه مجبور بود یکم سرشو بالا بگیره.
از چشماش پشیمونی معلوم بود.
سونیک- ببین شدو.. من نمیخواستم تو... اینجوری...
- لازم نیست عذر خواهی کنی اصلا مهم نیست.
«سونیک💙⚡»
شدو- لازم نیست عذر خواهیکنی اصلا مهم نیست.
و بغلم کرد.
اصلا متوجه نمیشم!
- ش. ش. شدو؟؟ " ترسان"
منو از بغلش جدا کرد: چجوری میخوایم بر گردیم؟
به چشماش نگاه کردم.
شدو- خب حالا خواستم یکم از ناراحتیت کم کنم حالا اینجوری نگاه میکنی؟
- ام... ام... تیلز بهم این شربت رو داد که بخوریم باعث برگشتنمون میشه.
شربت رو از جیبم در آوردم و نشونش دادم.
شدو- اول تو.
- نه اگه برنگردی چی...
شدو- بر میگردم نگران نباش" با مهربانی "
قلبم داشت منفجر میشد چقدر شدو مهربون بوده.
♥🖤♥🖤♥🖤♥🖤♥
#یک_خاطره [🖤♥]
#پارت_²³ [🖤♥]
بلند شد: من اومدم که تو برگردونم.
- منو؟
سونیک- اره.
- با اینکه جواب سوالمو ندادی ولی خودم متوجه شدم.
دوباره لپ هاش سرخ شد.
سونیک- ام... اره.. خب. تو خیلی جذابی.!
- چی؟ من؟
حس کردم لپ های منم سرخ شده.
- الان وقت این حرفا نیست اصلا ولش کن.
سونیک با ناراحتی گفت: ببخشید....
سونیک-... من باعث شدم اونجوری سرت خون ریزی کنه.
- ولی... الان دردی رو احساس نمیکنم.
به چشمام خیره شده بود قد من از سونیک بلند تر بود و اون برای اینکه به چشمام خیره شه مجبور بود یکم سرشو بالا بگیره.
از چشماش پشیمونی معلوم بود.
سونیک- ببین شدو.. من نمیخواستم تو... اینجوری...
- لازم نیست عذر خواهی کنی اصلا مهم نیست.
«سونیک💙⚡»
شدو- لازم نیست عذر خواهیکنی اصلا مهم نیست.
و بغلم کرد.
اصلا متوجه نمیشم!
- ش. ش. شدو؟؟ " ترسان"
منو از بغلش جدا کرد: چجوری میخوایم بر گردیم؟
به چشماش نگاه کردم.
شدو- خب حالا خواستم یکم از ناراحتیت کم کنم حالا اینجوری نگاه میکنی؟
- ام... ام... تیلز بهم این شربت رو داد که بخوریم باعث برگشتنمون میشه.
شربت رو از جیبم در آوردم و نشونش دادم.
شدو- اول تو.
- نه اگه برنگردی چی...
شدو- بر میگردم نگران نباش" با مهربانی "
قلبم داشت منفجر میشد چقدر شدو مهربون بوده.
♥🖤♥🖤♥🖤♥🖤♥
۲.۹k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.