پارت ۱
پارت ۱
ات ویو
سلام من کیم اتم ۱۴ سالمه تو یه خونواده پولدار زندگی میکنم بابام دست راست رئیس بزرگترین باند مافیای کره بود که تقریبا دوسال پیش به خاطر حفظ جون رئیسش خودشو قربانی کرد
بابام یه جوری به رئیسش یعنی مین یونگی وفادار بود که از همه جیک و پوک مین یونگی خبر داشت ولی به ما هیچی نمیگفت من به شدت بابایی بودم و بعد از مرگ بابام افسرده و سرد شدم لبام
خیلی کم رنگ لبخندو به خودش میدید
آها راستی من مامانم وقتی بچه بودم از دست دادم تقریبا ۴ سالم بود مامانم سرطان بدخیم داشت و نمیشد درمونش کرد
تقریبا من ۶ سالم بود که بابام با دختر خالش،که منو مامانمو دوست نداره ازدواج کرد چون اون از اول عاشق بابام بود البته عاشق پولاش
بعد از مرگ بابام اون با یه مرد ی به نام چانگ ازدواج کرد که یه قمار باز بود یه قمار باز نسبتا حرفه ای ولی این دوتا همیشه منو اذیت میکردن به خاطر اینکه سه چهارم مال بابام به من میرسه آنا(اسم نامادری ات)و شوهرش باهم نقشه کشیدن که منو بازد
ور وادار کردن یه ورقه رو امضا کردم که تو اون ورقه ذکر شده بود کا تمام مال بابام به نامادریم میرسه که اونم از روی خریت زده به نام چانگ
ات ویو
از خواب پاشدم چون پنجشنبه بود مدرسه نداشتم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام
دادمو اومدم بیرون لباسامو عوض کردم درو باز کردم از پلاها داشتم میرفتم پایین که دیدم صدایه چند تا مرد میاد که داشتن با هم میخندیدن حتما چانگ داشت قمار میکرد رفتم تو آشپزخونه نشستم پشت میز غذا خوری یکی از خدمتکارا واسم صبحونه اوورد منم خوردم داشتم میرفتم اتاقم که صدای داد چانگ اومد رفتم یه دیدی بزنم ببینم که چیشده دیدم چانگ باخته اون مردم که برده بود اون ویلایی رو ازش خواسته بود که چانگ جونش به اون ویلا بسته بود
چرا دروغ خیلی خوشحال شدم
داشتم با لبخنده گنده ای که رو صورتم میرفتم به سمت اتاقم که بادیدن چیزی که جلو روم بود نفسم تو سینم حبس شد اون...
اون....
شرص برای پارت بعدی ۱۰لایک
۱۵ کامنت
۱۲ فالور
ات ویو
سلام من کیم اتم ۱۴ سالمه تو یه خونواده پولدار زندگی میکنم بابام دست راست رئیس بزرگترین باند مافیای کره بود که تقریبا دوسال پیش به خاطر حفظ جون رئیسش خودشو قربانی کرد
بابام یه جوری به رئیسش یعنی مین یونگی وفادار بود که از همه جیک و پوک مین یونگی خبر داشت ولی به ما هیچی نمیگفت من به شدت بابایی بودم و بعد از مرگ بابام افسرده و سرد شدم لبام
خیلی کم رنگ لبخندو به خودش میدید
آها راستی من مامانم وقتی بچه بودم از دست دادم تقریبا ۴ سالم بود مامانم سرطان بدخیم داشت و نمیشد درمونش کرد
تقریبا من ۶ سالم بود که بابام با دختر خالش،که منو مامانمو دوست نداره ازدواج کرد چون اون از اول عاشق بابام بود البته عاشق پولاش
بعد از مرگ بابام اون با یه مرد ی به نام چانگ ازدواج کرد که یه قمار باز بود یه قمار باز نسبتا حرفه ای ولی این دوتا همیشه منو اذیت میکردن به خاطر اینکه سه چهارم مال بابام به من میرسه آنا(اسم نامادری ات)و شوهرش باهم نقشه کشیدن که منو بازد
ور وادار کردن یه ورقه رو امضا کردم که تو اون ورقه ذکر شده بود کا تمام مال بابام به نامادریم میرسه که اونم از روی خریت زده به نام چانگ
ات ویو
از خواب پاشدم چون پنجشنبه بود مدرسه نداشتم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام
دادمو اومدم بیرون لباسامو عوض کردم درو باز کردم از پلاها داشتم میرفتم پایین که دیدم صدایه چند تا مرد میاد که داشتن با هم میخندیدن حتما چانگ داشت قمار میکرد رفتم تو آشپزخونه نشستم پشت میز غذا خوری یکی از خدمتکارا واسم صبحونه اوورد منم خوردم داشتم میرفتم اتاقم که صدای داد چانگ اومد رفتم یه دیدی بزنم ببینم که چیشده دیدم چانگ باخته اون مردم که برده بود اون ویلایی رو ازش خواسته بود که چانگ جونش به اون ویلا بسته بود
چرا دروغ خیلی خوشحال شدم
داشتم با لبخنده گنده ای که رو صورتم میرفتم به سمت اتاقم که بادیدن چیزی که جلو روم بود نفسم تو سینم حبس شد اون...
اون....
شرص برای پارت بعدی ۱۰لایک
۱۵ کامنت
۱۲ فالور
۶.۸k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.