پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_18
چشمامو بستم و آماده درد کشیدن بودم که تو جای نرمی فرو رفتم. لای چشمامو باز کردم ، از تو تاریکی یه جفت چشم قرمز رنگ معلوم بود که سریع تغییر رنگ داد و شد مشکی. #سهون ؟ سهون : وقتی آماده ی شنیدن چیزی رو نداری چرا به زور می خوای بفهمیش ؟ #بزارم زمین لطفا. سهون پوزخند زد. لوهان : سهون اذیتش نکن. سهون : چیه می ترسی بخورمت فسقلی ؟ #من از تو و دوستات نمی ترسم. سهون : هه انتظار نداری که باور کنم؟ #بزارم زمین. سهون : نوچ. لوهان : بزارش پایین. سهون : تو دخالت نکن. #تو رو خدا برگردیم خونه من دلم برا مامانم تنگ شده. دوتاشون سکوت کرده بودن. بغضم گرفته بود. سرمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ی سهون و چشمامو بستم. در کمال تعجب صدای قلبشو نمی شنیدم و این کاملا ناباورانه بود. سریع سرمو بلند کردم و دستمو گذاشتم رو قلبش ، نگام کرد. #چرا نمی زنه ؟ سهون : من خون آشامم مثل اینکه یادت رفته. لوهان : اون الان خسته شده سهون نمی تونیم الان برگردیم عمارت یادت رفته ؟ سهون : ایشش یعنی شبو باید اینجا بگذرونیم ؟ واقعا ؟ لوهان : بله.
دوباره همون چند قدمی که جلو رفته بود رو برگشت و کنار همون درخت منو گذاشت زمین خودشم کنارم نشست. سهون سمت چپم و لوهان سمت راستم نشست. #سردمه. لوهان : امم بزار بغلت کنم. سهون : من بغلش می کنم. #میشه فقط دستتون رو بدین به من ؟ لوهان : اونجوری که اصلا گرم نمیشی. سهون دستش رو دراز کرد بعدش لوهان. دستاشون رو گرفتم و چشمامو بستم. انقدر خسته بودم که سرما هم برام اهمیت نداشت. خیلی زود به دنیای خواب فرو رفتم. از زبان نویسنده : وقتی یونسوک خوابش برده بود سهون و لوهان هنوز بیدار بودن. سهون : چرا اینو بهش نگفتی که تو هم با ما فرق داری ؟ لوهان : بعدا بهش میگم. سهون سرشو چرخوند و به چهره ی خواب رفته ی یونسوک نگاه کرد. سهون : هه نگاش کن سره دماغش یخ زده. لوهان : اذیتش نکن. سهون : چرا انقد نگرانشی ؟ لوهان : مگه یادت رفته ما برای چی اونو نگه داشتیم ؟ سهون دیگه حرفی نزد و یونسوک رو آروم جوری که بیدار نشه کشید سمت خودش بغلش کرد. لوهان : سعی نکن با احساساتش بازی کنی. سهون : فکر کردی همه مثل خودتن ؟ لوهان : اون فقط یه اتفاق بود. سهون : چطور می تونی انقد بی خیال باشی ؟ دستای یونسوک دور کمرش حلقه شد. یونسوک : مامان لطفا هیچ وقت دیگه تنهام نزار من بدون تو نمی تونم زنده بمونم خیلی دلتنگت بودم. انگار داشت خواب می دید و تمام حرفاش رو با گریه بیان می کرد. تمام مدت او داشت از دلتنگی هاش نسبت به خانواده اش می گفت و سهون و لوهان فقط سکوت کرده بودن.
Part_18
چشمامو بستم و آماده درد کشیدن بودم که تو جای نرمی فرو رفتم. لای چشمامو باز کردم ، از تو تاریکی یه جفت چشم قرمز رنگ معلوم بود که سریع تغییر رنگ داد و شد مشکی. #سهون ؟ سهون : وقتی آماده ی شنیدن چیزی رو نداری چرا به زور می خوای بفهمیش ؟ #بزارم زمین لطفا. سهون پوزخند زد. لوهان : سهون اذیتش نکن. سهون : چیه می ترسی بخورمت فسقلی ؟ #من از تو و دوستات نمی ترسم. سهون : هه انتظار نداری که باور کنم؟ #بزارم زمین. سهون : نوچ. لوهان : بزارش پایین. سهون : تو دخالت نکن. #تو رو خدا برگردیم خونه من دلم برا مامانم تنگ شده. دوتاشون سکوت کرده بودن. بغضم گرفته بود. سرمو گذاشتم روی قفسه ی سینه ی سهون و چشمامو بستم. در کمال تعجب صدای قلبشو نمی شنیدم و این کاملا ناباورانه بود. سریع سرمو بلند کردم و دستمو گذاشتم رو قلبش ، نگام کرد. #چرا نمی زنه ؟ سهون : من خون آشامم مثل اینکه یادت رفته. لوهان : اون الان خسته شده سهون نمی تونیم الان برگردیم عمارت یادت رفته ؟ سهون : ایشش یعنی شبو باید اینجا بگذرونیم ؟ واقعا ؟ لوهان : بله.
دوباره همون چند قدمی که جلو رفته بود رو برگشت و کنار همون درخت منو گذاشت زمین خودشم کنارم نشست. سهون سمت چپم و لوهان سمت راستم نشست. #سردمه. لوهان : امم بزار بغلت کنم. سهون : من بغلش می کنم. #میشه فقط دستتون رو بدین به من ؟ لوهان : اونجوری که اصلا گرم نمیشی. سهون دستش رو دراز کرد بعدش لوهان. دستاشون رو گرفتم و چشمامو بستم. انقدر خسته بودم که سرما هم برام اهمیت نداشت. خیلی زود به دنیای خواب فرو رفتم. از زبان نویسنده : وقتی یونسوک خوابش برده بود سهون و لوهان هنوز بیدار بودن. سهون : چرا اینو بهش نگفتی که تو هم با ما فرق داری ؟ لوهان : بعدا بهش میگم. سهون سرشو چرخوند و به چهره ی خواب رفته ی یونسوک نگاه کرد. سهون : هه نگاش کن سره دماغش یخ زده. لوهان : اذیتش نکن. سهون : چرا انقد نگرانشی ؟ لوهان : مگه یادت رفته ما برای چی اونو نگه داشتیم ؟ سهون دیگه حرفی نزد و یونسوک رو آروم جوری که بیدار نشه کشید سمت خودش بغلش کرد. لوهان : سعی نکن با احساساتش بازی کنی. سهون : فکر کردی همه مثل خودتن ؟ لوهان : اون فقط یه اتفاق بود. سهون : چطور می تونی انقد بی خیال باشی ؟ دستای یونسوک دور کمرش حلقه شد. یونسوک : مامان لطفا هیچ وقت دیگه تنهام نزار من بدون تو نمی تونم زنده بمونم خیلی دلتنگت بودم. انگار داشت خواب می دید و تمام حرفاش رو با گریه بیان می کرد. تمام مدت او داشت از دلتنگی هاش نسبت به خانواده اش می گفت و سهون و لوهان فقط سکوت کرده بودن.
۳.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.