پرنسس سرخ
Part_20
از زبان یونسوک : سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به خاطراتی که از پدرم داشتم فکر کردم. چرا من آخه چرا این همه بلا باید سره من بیاد نمی فهمم من هنوز بچم...داشت بارون میومد و قطرات بارون روی شیشه خودنمایی می کردن ، انگار آسمون هم دلش به حال من سوخته بود و شکافته شده بود و مثل من می بارید. نمی دونم چقدر زمان گذشت که خودمو جلو در خونمون دیدم. به سوهو اجازه ندادم کامل ترمز بگیره و در رو باز کردم و پیاده شدم. خودمو به در خونه رسوندم در کمال تعجب دیدم که در بازه. خواستم وارد شم که دستی روی شونه ام نشست. می تونستم حدس بزنم سوهوئه. #ولم کن بزار برم داخل. سوهو : امکان داره داخل امن نباشه تو همین جا بمون من خودم چک میکنم. به زور قانع شدم و دمه در ایستادم. چند دقیقه گذشت که بالاخره اومد. #چی شد ؟ مامانم حالش خوبه ؟ سوهو : مامانت اصلا تو خونه نبود. هولش دادم کنار و رفتم داخل. سر و وضع خونه خیلی به هم ریخته بود. قاب عکس من و مامان و بابا روی زمین افتاده بود و کاملا شکسته بود. روی مبل ها و دیوار ها لکه های خون بود و نبود مادرم ترس منو بیشتر می کرد. برگشتم سمت سوهو و دستش رو گرفتم. #یعنی چه بلایی سرش اومده کجاست ؟ سوهو : لطفا آرامش خودت رو حفظ کن قول می دم مامانت رو پیدا کنم هم مامانت و بابات. #اگه دروغ گفته باشی چی ؟ اصلا چجوری حرفتو باور کنم ؟ اگه کاره خودت باشه چی ؟ سوهو : اگه می خواستم بهشون آسیب برسونم با تو بهشون آسیب می رسوندم. حرفش منطقی بود پس سکوت کردم...
____________
از ماشین پیاده شدم و به سمت عمارت حرکت کردم. بقیه ی پسرا تا منو دیدن اومدن بیرون. سهون : پس چرا برگشتی ؟ کریس : نکنه دلت برامون تنگ شد نتونستی بری ها ؟ دستمو مشت کردم. با حرص تو صورتشون غریدم : یکم وجدان داشته باشید. یه دفعه درد شدیدی تو سرم حس کردم و جیغ کشیدم. دستامو گذاشتم رو سرم. نمی تونستم دیگه روی پاهام بایستم و افتادم روی زمین. حرکات و رفتارم دست خودم نبود و موقعیتم رو درک نمی کردم. کم کم چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
از زبان یونسوک : سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به خاطراتی که از پدرم داشتم فکر کردم. چرا من آخه چرا این همه بلا باید سره من بیاد نمی فهمم من هنوز بچم...داشت بارون میومد و قطرات بارون روی شیشه خودنمایی می کردن ، انگار آسمون هم دلش به حال من سوخته بود و شکافته شده بود و مثل من می بارید. نمی دونم چقدر زمان گذشت که خودمو جلو در خونمون دیدم. به سوهو اجازه ندادم کامل ترمز بگیره و در رو باز کردم و پیاده شدم. خودمو به در خونه رسوندم در کمال تعجب دیدم که در بازه. خواستم وارد شم که دستی روی شونه ام نشست. می تونستم حدس بزنم سوهوئه. #ولم کن بزار برم داخل. سوهو : امکان داره داخل امن نباشه تو همین جا بمون من خودم چک میکنم. به زور قانع شدم و دمه در ایستادم. چند دقیقه گذشت که بالاخره اومد. #چی شد ؟ مامانم حالش خوبه ؟ سوهو : مامانت اصلا تو خونه نبود. هولش دادم کنار و رفتم داخل. سر و وضع خونه خیلی به هم ریخته بود. قاب عکس من و مامان و بابا روی زمین افتاده بود و کاملا شکسته بود. روی مبل ها و دیوار ها لکه های خون بود و نبود مادرم ترس منو بیشتر می کرد. برگشتم سمت سوهو و دستش رو گرفتم. #یعنی چه بلایی سرش اومده کجاست ؟ سوهو : لطفا آرامش خودت رو حفظ کن قول می دم مامانت رو پیدا کنم هم مامانت و بابات. #اگه دروغ گفته باشی چی ؟ اصلا چجوری حرفتو باور کنم ؟ اگه کاره خودت باشه چی ؟ سوهو : اگه می خواستم بهشون آسیب برسونم با تو بهشون آسیب می رسوندم. حرفش منطقی بود پس سکوت کردم...
____________
از ماشین پیاده شدم و به سمت عمارت حرکت کردم. بقیه ی پسرا تا منو دیدن اومدن بیرون. سهون : پس چرا برگشتی ؟ کریس : نکنه دلت برامون تنگ شد نتونستی بری ها ؟ دستمو مشت کردم. با حرص تو صورتشون غریدم : یکم وجدان داشته باشید. یه دفعه درد شدیدی تو سرم حس کردم و جیغ کشیدم. دستامو گذاشتم رو سرم. نمی تونستم دیگه روی پاهام بایستم و افتادم روی زمین. حرکات و رفتارم دست خودم نبود و موقعیتم رو درک نمی کردم. کم کم چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
۴.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.