فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۱۰
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۱۰
دستامو برد پشتم و با دستش فقلشون کرد!!!،چشماش رو چشمام قفل شده بود و احساس میکردم هر لحظه بهم نزدیکتر میشه!!!جانگ کوک_میدونستی معصوم ترین چشما رو داری؟...با ادم کاری میکنی ک از هر تنبیهی ک ممکنه منصرف شه!!!،ولی بعد چشاش رو لبام فرود اومدن!نیشخن زد و گفت_ولی لبات بر خلاف چشمات کاری میکنن تنبیه سخت تری داشته باشی!!!،خواست صورتشو نزدیک کنه که...
گوشیش ک روی پاتختی بود زنگ خورد!برای ی لحظه چشماشو بست و گفت_لنتی!،و رفت رو تخت نشست و گوشیشو برداشت و مشغول صحبت کردن شد...عجب بدبختی بوده ک این وقت شب زنگ زده!ولی نمیدونه ک با این کارش چه بدبختی و نجات داده!!!...به در نگا کردم...بعد ب جانگ کوکی ک پشتش بهم بود و نمی تونست منو ببینه!دوباره در...دوباره کوک!ی نفس عمیق کشیدم و با نهایت بی سر و صدایی نوک پا و اروم ب سمت در حرکت کردم...خواستم برم بیرون ک ی چیز مهمی و یادم رفت!!!در و یکم باز کردم و واسش زبون دراوردم!هر چند ندید ولی خب لاقل دلم خنک شد:|بالاخره به اتاق نقلیم پناه بردم...رفتم زیر پتوی کهنه ای ک با تمام پیر بودنش میتونست گرمم کنه و ب خودم پیچیدمش...همش صحنه ای ک تو چشمام زل زده بود تو ذهنم پخش میشد!مثل ی فیلم کوتاه!نمی تونستم بهش فک نکنم...نمی تونستم از خودم سوال نکنم ک چرا اون کارارو میکرد!چرا ی حسی بهم میگه اون واقعا بخاطر اینکه یواشکی اومدم تو اتاقش اون کارارو نکرده بلکه بخاطر چیز دیگه ای بوده!...همینطور ک با خودم کلنجار میرفتم خوابم برد...صبح شد طبق عادت همیشگیم ساعت ۶ از خواب بیدار شدم بعد از حموم لباسای خدمتکاریمو پوشیدم و رفتم واسه ی تمیز کاری به محوطه ی عمارت که رسیدم دیدم پرنده هم پر نمیزنه!البته از قبلم پرنده تو امارت پر نمیزد:|...
دستامو برد پشتم و با دستش فقلشون کرد!!!،چشماش رو چشمام قفل شده بود و احساس میکردم هر لحظه بهم نزدیکتر میشه!!!جانگ کوک_میدونستی معصوم ترین چشما رو داری؟...با ادم کاری میکنی ک از هر تنبیهی ک ممکنه منصرف شه!!!،ولی بعد چشاش رو لبام فرود اومدن!نیشخن زد و گفت_ولی لبات بر خلاف چشمات کاری میکنن تنبیه سخت تری داشته باشی!!!،خواست صورتشو نزدیک کنه که...
گوشیش ک روی پاتختی بود زنگ خورد!برای ی لحظه چشماشو بست و گفت_لنتی!،و رفت رو تخت نشست و گوشیشو برداشت و مشغول صحبت کردن شد...عجب بدبختی بوده ک این وقت شب زنگ زده!ولی نمیدونه ک با این کارش چه بدبختی و نجات داده!!!...به در نگا کردم...بعد ب جانگ کوکی ک پشتش بهم بود و نمی تونست منو ببینه!دوباره در...دوباره کوک!ی نفس عمیق کشیدم و با نهایت بی سر و صدایی نوک پا و اروم ب سمت در حرکت کردم...خواستم برم بیرون ک ی چیز مهمی و یادم رفت!!!در و یکم باز کردم و واسش زبون دراوردم!هر چند ندید ولی خب لاقل دلم خنک شد:|بالاخره به اتاق نقلیم پناه بردم...رفتم زیر پتوی کهنه ای ک با تمام پیر بودنش میتونست گرمم کنه و ب خودم پیچیدمش...همش صحنه ای ک تو چشمام زل زده بود تو ذهنم پخش میشد!مثل ی فیلم کوتاه!نمی تونستم بهش فک نکنم...نمی تونستم از خودم سوال نکنم ک چرا اون کارارو میکرد!چرا ی حسی بهم میگه اون واقعا بخاطر اینکه یواشکی اومدم تو اتاقش اون کارارو نکرده بلکه بخاطر چیز دیگه ای بوده!...همینطور ک با خودم کلنجار میرفتم خوابم برد...صبح شد طبق عادت همیشگیم ساعت ۶ از خواب بیدار شدم بعد از حموم لباسای خدمتکاریمو پوشیدم و رفتم واسه ی تمیز کاری به محوطه ی عمارت که رسیدم دیدم پرنده هم پر نمیزنه!البته از قبلم پرنده تو امارت پر نمیزد:|...
۶.۸k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.