فیک کوک(زندگی شخصی من) پارت ۸
فیک کوک(زندگی شخصی من) پارت ۸
سرمو انداختم پایین خندید و گفت-شام خوردی؟،چقد تابلو بودم من!-اره یعنی بله ولی نه!!!،با تعجب و گیجی نگام کرد که سوزی با عجله وارد اتاق شد سوزی-ببخشید قربان سوپو فراموش کردم،با دیدن من تعجب کرد ظرف سوپو گذاشت روی میز و گفت-امری دارید در خدمتتونم،جانگ کوک-نه...میکو شام خورده؟،سوزی بهم نگا کرد نمیدونست چی جواب بده جانگ کوک-اهایی،سوزی-ایشون حتی ناهار هم نخوردن،جانگ کوک-میتونی بری،سوزی رفت جانگ کوک هم بدون اینکه چیزی بگه ازم پذیرایی کرد!واسم سوپ ریخت تو کاسه ام و پاستا ریخت تو بشقابم چن تام ترافل گذاشت تو یه ظرف دیگه جانگ کوک-اگه همشونو نخوری تنبیهت میکنم!!!،به دروغ گفتم-من معدم حساسه اگه همشونو نتونستم بخورم...،جانگ کوک-واسم مهم نیست کجات حساسه!!!،چه بی احساس باز خوبه دروغ گفتم...بالاخره غذامو تموم کردم هنوزم باورم نمیشه که این همه خوردم!اما غذا خوردن باهاش خیلی کیف داد اشتهامو باز کرده بود...از روی صندلی بلند شدم و ادای احترام کردم-بابت غذا ممنون،
اونم فقط سرشو تکون داد که یعنی باشه تو خوبی😐!از روی صندلیش بلند شد همینطور که داشت میرفت گفت-شب و زود بخواب،و از اونجا رفت...تو اتاقم حسابی تاریک بود از شانس خیلی بدم دیوار هم به حرف زدن در اومده بود و هی صدا میداد!...خوابم نمیبرد...تمام فکرم پیش گردنبند مادرم بود اون تنها یادگارییه که از والدینی که به بچه اشون علاقه ای نداشتن دارم!...رو تختم نشستم و به در نگاه کردم احتمالا الان خوابه و میتونم برم یواشکی گردنبندمو بردارم این یا تنها راهیه که دارم یا یکی از هزاران راهیه که انتخاب کردم!...نوک پا و اروم از اتاقم بیرون رفتم و از پله ها پایین...بالاخره رسیدم به اتاق جانگ کوک دم در اتاقش بودم و خیلی راحت صدای قلبمو میشنیدم...تا حالا اتاق خوابشو ندیدم و نمی دونم چه شکلیه اما امروز از سوزی شنیدم که میگفت امروز وقتی رفته تو اتاق جانگ کوک واس بردن قهوه گردنبندمو دیده که داشته میذاشته تو کشوی میزش...درو خیلی اروم باز کردم و وارد اتاق شدم اتاقش به شدت با شکوه بود ولی بخاطر فضولی که نیومدم اومدم واس گردنبندم...اروم اروم رفتم سمت میز و صندلیش...کشوشو باز کردم و توشو با نهایت بی سر و صدایی گشتم تا اینکه گردنبندمو پیدا کردم در کشو رو بستم و...
سرمو انداختم پایین خندید و گفت-شام خوردی؟،چقد تابلو بودم من!-اره یعنی بله ولی نه!!!،با تعجب و گیجی نگام کرد که سوزی با عجله وارد اتاق شد سوزی-ببخشید قربان سوپو فراموش کردم،با دیدن من تعجب کرد ظرف سوپو گذاشت روی میز و گفت-امری دارید در خدمتتونم،جانگ کوک-نه...میکو شام خورده؟،سوزی بهم نگا کرد نمیدونست چی جواب بده جانگ کوک-اهایی،سوزی-ایشون حتی ناهار هم نخوردن،جانگ کوک-میتونی بری،سوزی رفت جانگ کوک هم بدون اینکه چیزی بگه ازم پذیرایی کرد!واسم سوپ ریخت تو کاسه ام و پاستا ریخت تو بشقابم چن تام ترافل گذاشت تو یه ظرف دیگه جانگ کوک-اگه همشونو نخوری تنبیهت میکنم!!!،به دروغ گفتم-من معدم حساسه اگه همشونو نتونستم بخورم...،جانگ کوک-واسم مهم نیست کجات حساسه!!!،چه بی احساس باز خوبه دروغ گفتم...بالاخره غذامو تموم کردم هنوزم باورم نمیشه که این همه خوردم!اما غذا خوردن باهاش خیلی کیف داد اشتهامو باز کرده بود...از روی صندلی بلند شدم و ادای احترام کردم-بابت غذا ممنون،
اونم فقط سرشو تکون داد که یعنی باشه تو خوبی😐!از روی صندلیش بلند شد همینطور که داشت میرفت گفت-شب و زود بخواب،و از اونجا رفت...تو اتاقم حسابی تاریک بود از شانس خیلی بدم دیوار هم به حرف زدن در اومده بود و هی صدا میداد!...خوابم نمیبرد...تمام فکرم پیش گردنبند مادرم بود اون تنها یادگارییه که از والدینی که به بچه اشون علاقه ای نداشتن دارم!...رو تختم نشستم و به در نگاه کردم احتمالا الان خوابه و میتونم برم یواشکی گردنبندمو بردارم این یا تنها راهیه که دارم یا یکی از هزاران راهیه که انتخاب کردم!...نوک پا و اروم از اتاقم بیرون رفتم و از پله ها پایین...بالاخره رسیدم به اتاق جانگ کوک دم در اتاقش بودم و خیلی راحت صدای قلبمو میشنیدم...تا حالا اتاق خوابشو ندیدم و نمی دونم چه شکلیه اما امروز از سوزی شنیدم که میگفت امروز وقتی رفته تو اتاق جانگ کوک واس بردن قهوه گردنبندمو دیده که داشته میذاشته تو کشوی میزش...درو خیلی اروم باز کردم و وارد اتاق شدم اتاقش به شدت با شکوه بود ولی بخاطر فضولی که نیومدم اومدم واس گردنبندم...اروم اروم رفتم سمت میز و صندلیش...کشوشو باز کردم و توشو با نهایت بی سر و صدایی گشتم تا اینکه گردنبندمو پیدا کردم در کشو رو بستم و...
۶.۶k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.