سمیرا توپو باخودش آورده بود..
سمیرا توپو باخودش آورده بود..
سمیرا_من باشوهرم...توو این غول تشن...
بهار+نع..پسراباپسرا..دخترا بادخترا...
سعید_بهارخانوم...من بااین غول تشن بازی نمیکنم....لطفا این زن مارو بدید مابریم!(مگه ساندویچه؟!)
سمیرا+مگه مدرسه اس...پسرا باپسرا..دخترا بادخترا...اصن میدونین چیه؟!منو عشقم یه تیمیم...بدون هم یتیمیم!!!
من_باشه...چنان بزنم توی شکمت بمیری!!
بهار بی حوصله اومد توی زمین سمت راست که من بودم...بافاصله ازمن وایساد...یه سرزمین سمیرا بودو یه سرزمین هم سعید...
توپو سمیرا به دست گرفت...رفتیم سمت زمین سعید و همینطور جابه جا شدیم...بهاربلند جیغ میکشید تا توپ بهش نخوره....
یه لحظه محوخنده هاش شدم
سوختم..وای خدااا
سعید_هوی قهرمان...سوختی...بروبیرون...
بیرون اززمین وایساده بودم...دست به سینه...فقط به بپربپرو جابه جا شدن بهارتوجه میکردم....حتیساده ترین کارهاشم برام تماشایی.بود...تا شمارش ده بهار مقاومت کرد...وقتی که آخرین ضربه رو سمیرا زد و بهاره جاخالی داد...ازخوشحالی پریدم وسط زمین...فریاد میزد...
بهاره+بردیم...این سمیراضایع شد...بردیم... پریدبغلمو بعوم زدیم قدش...
وقتی به خودش اومد فهمید چیکارکرده..چندتا سرفه کردو ازمن جداشد....
حالا نوبت منو بهاربود که ضربه بزنیمو سمیراو سعید افتادن بیرون...
توپو پرت کردم...خورد به پای سمیرا...
با بی میلی و غرغررفت بیرون...همش داشت سعیدو تشویق میکرد...ای کاش طوری بود که بهارم واسه من ...خیال خام...هی....
توپو پرت کردو دادزد...
بهاره+بگیرش....
یه ربع بازی کردیم...2بارمابردیم 3باراونا...الان وقت تلافی بود....ما وسط بودیم...اگراینو میبردیم..دیگه تموم میشد...
سمیرا توپو محکم پرت کرد...هردو ورجه وورجه میکردیم..توی یک لحظه صدای ناله ی بهارپیچید توی هوا...
توپ خورده بودبه شکمش...
خدا خدامیکردم که بخیه هاش آسیب نبینن...
سمیرا اومد جلو گریه میکردو عذزخواهی میکرد..میون ناله هاش شکمشو فشردو بزور حرف زد...
بهاره+...تقصیرتو نیست...آجی...
سمیرا توی بغل سعید گریه میکرد...
بلندش کردمو بردمش توی اتاقم...روی تخت درازش کردم...درو بستم...یکی یکی دکمه های مانتوشو بازکردمو سرمو بالابردم که بپرسن درد داره یانه..ولی.بیهوش شده بود....
پیرهنی که زیرمانتو پوشیده بود رو بالا زدم...بخیه هاش مشکلی نداشت...ولی یکم ورم کرده بود...ازتوی وسایلم یه قرص آرامبخش درآوردم....ازتوی یخچال یه قالب یخ شکوندمو توی یک کیسه فریزر گذاشتم....روی زخماش گذاشتم تا دردش کمتربشه...
دربازشدو سمیرااومد تو...دماغشو بالا کشیدو گفت
سمیرا+حالش خوبه؟!.
من_بهتره
سمیرا +چیشده؟!
من_درد داشت بیهوش شد...
سمیرا زد زیرگریه...خودم کم تشویش داشنم باید سمیراهم آروم میکرد...
من_سمیرا به جای آبغوره برو یکم برای بهارسوپی چیزی درست کن...
سمیرا +الان باسعید میریم حرید و یه شام خوب واسش میپزم...
لبخندی زدم تاآروم شه...
#رمان#رمانخونه
سمیرا_من باشوهرم...توو این غول تشن...
بهار+نع..پسراباپسرا..دخترا بادخترا...
سعید_بهارخانوم...من بااین غول تشن بازی نمیکنم....لطفا این زن مارو بدید مابریم!(مگه ساندویچه؟!)
سمیرا+مگه مدرسه اس...پسرا باپسرا..دخترا بادخترا...اصن میدونین چیه؟!منو عشقم یه تیمیم...بدون هم یتیمیم!!!
من_باشه...چنان بزنم توی شکمت بمیری!!
بهار بی حوصله اومد توی زمین سمت راست که من بودم...بافاصله ازمن وایساد...یه سرزمین سمیرا بودو یه سرزمین هم سعید...
توپو سمیرا به دست گرفت...رفتیم سمت زمین سعید و همینطور جابه جا شدیم...بهاربلند جیغ میکشید تا توپ بهش نخوره....
یه لحظه محوخنده هاش شدم
سوختم..وای خدااا
سعید_هوی قهرمان...سوختی...بروبیرون...
بیرون اززمین وایساده بودم...دست به سینه...فقط به بپربپرو جابه جا شدن بهارتوجه میکردم....حتیساده ترین کارهاشم برام تماشایی.بود...تا شمارش ده بهار مقاومت کرد...وقتی که آخرین ضربه رو سمیرا زد و بهاره جاخالی داد...ازخوشحالی پریدم وسط زمین...فریاد میزد...
بهاره+بردیم...این سمیراضایع شد...بردیم... پریدبغلمو بعوم زدیم قدش...
وقتی به خودش اومد فهمید چیکارکرده..چندتا سرفه کردو ازمن جداشد....
حالا نوبت منو بهاربود که ضربه بزنیمو سمیراو سعید افتادن بیرون...
توپو پرت کردم...خورد به پای سمیرا...
با بی میلی و غرغررفت بیرون...همش داشت سعیدو تشویق میکرد...ای کاش طوری بود که بهارم واسه من ...خیال خام...هی....
توپو پرت کردو دادزد...
بهاره+بگیرش....
یه ربع بازی کردیم...2بارمابردیم 3باراونا...الان وقت تلافی بود....ما وسط بودیم...اگراینو میبردیم..دیگه تموم میشد...
سمیرا توپو محکم پرت کرد...هردو ورجه وورجه میکردیم..توی یک لحظه صدای ناله ی بهارپیچید توی هوا...
توپ خورده بودبه شکمش...
خدا خدامیکردم که بخیه هاش آسیب نبینن...
سمیرا اومد جلو گریه میکردو عذزخواهی میکرد..میون ناله هاش شکمشو فشردو بزور حرف زد...
بهاره+...تقصیرتو نیست...آجی...
سمیرا توی بغل سعید گریه میکرد...
بلندش کردمو بردمش توی اتاقم...روی تخت درازش کردم...درو بستم...یکی یکی دکمه های مانتوشو بازکردمو سرمو بالابردم که بپرسن درد داره یانه..ولی.بیهوش شده بود....
پیرهنی که زیرمانتو پوشیده بود رو بالا زدم...بخیه هاش مشکلی نداشت...ولی یکم ورم کرده بود...ازتوی وسایلم یه قرص آرامبخش درآوردم....ازتوی یخچال یه قالب یخ شکوندمو توی یک کیسه فریزر گذاشتم....روی زخماش گذاشتم تا دردش کمتربشه...
دربازشدو سمیرااومد تو...دماغشو بالا کشیدو گفت
سمیرا+حالش خوبه؟!.
من_بهتره
سمیرا +چیشده؟!
من_درد داشت بیهوش شد...
سمیرا زد زیرگریه...خودم کم تشویش داشنم باید سمیراهم آروم میکرد...
من_سمیرا به جای آبغوره برو یکم برای بهارسوپی چیزی درست کن...
سمیرا +الان باسعید میریم حرید و یه شام خوب واسش میپزم...
لبخندی زدم تاآروم شه...
#رمان#رمانخونه
۲.۷k
۰۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.