وقتی عضو هشتمی 🤍
وقتی عضو هشتمی 🤍
انچه گذشت
به سمت خونه راه افتادیم
رسیدیم و از ماشین هامون پیاده شدیم و وارد خونه شدیم که.......
paer⁹
ادمین ویو
وارد خونه شدن که با خوش آمد گوشی گرم جین رو به رو میشن
جین:ات(به سمتشون میره و با بغض ات رو صدا میکنه)
+ من برگشتم(با لبخند )
جین: کار خوبی کردی....استعفا دیگه چیه اخه؟
+جین هیونگ نمیخوام اعضا این موضوع رو بفهمن
جین:نگران نباش هیچ کس نمیفهمه
+مرسی.... من میرم وسایل هام رو جا به جا کنم(رو به نامی)
_باش برو منم یکم دیگه میام کمکت کنم
+باش
جین: چجوری تونستی برشگردونی؟
_من فقط بهش راستشو گفتم .....گفتم اینجا بودنش منو اذیت نمیکنه و بهش گفتم دوسش دارم
جین:خب بعد اون چی گفت؟
_گفت سریع نمیتونه جواب بده
جین:مهم اینه الان برگشته......ازت ممنونم که برش گردوندی اون واقعا خیلی دختر خوبیه و همهمون خیلی دوسش داریم واقعا فکر کردن به اینکه چجوری باید بدون اون شما ها رو تحمل کنم خیلی سخت بود
_(پوکر به جین نگاه میکنه)
جین: چیه خب دروغه مگه؟....خب حالا برو بهش کمک کن بدو
_باش هیونگ
نامی در اتاق رو میزنه و ات بهش اجازه ورود میده
_خب وسایل هات رو باید کجا بزاری ؟
+ اونا رو ولشون کن خودم جابجا میکنم بیا بشین کارت دارم
_باش....جونم چی شده؟
+میخوام یه سوال بپرسم و ازت میخوام راستشو بگی
_البته بپرس
+با اعضا درباره احساساتت حرف زدی؟؟
_نه فقط جین هیونگ میدونه
+هیچ کس دیگه ای نمیدونه؟
_نه....هیچ کس
+ازت میخوام تا زمانی که قبول نکردم کسی نفهمه
_قبول نکردم؟..این یعنی میخوای قبول کنی ؟ یعنی تو هم دوستم داری؟
+من هنوز نگفتم دوست دارم
_هنوز؟
+م...م...منظورم اینه که من......فعلا نمیخوام اعضا بفهمن همین
_باش هیچی بهشون نمیگم
ات ویو
من دوسش نداشتم من عاشقش بودم
از اولین باری که آرمی شده بودم نامی برام با بقیه فرق میکرد
وقتی عضو گروه شدم احساساتم بیشتر و بیشتر شده بود
وقتی هم اتاقیم شده بود از صمیم قلب خیلی خوشحال بودم
وقتی گفت دوسم داره اولش یواشکی جوری که متوجه نشه زبونم رو گاز گرفتم تا مطمئن شم که بیدارم وقتی مطمئن شدم که بیدارم پروانه ها تو دلم پر میزدن
شاید الان بگین پس چرا بهش نمیگم که چه حسی دارم
راستش من توی زندگیم هر وقت به کسی اعتماد کردن از اعتمادم سو استفاده کرده و الان میترسم که بخوام بازم به کسی اعتماد کنم ولی باید این ترس رو بزارم کنار و باهاش رو راست باشم
چند هفته بعد
توی خونه اتاقی بود که پر از کتاب بود درواقع اتاق نبود کتابخونه بود
به سمت کتاب خونه رفتم و مشغول دیدن کتاب ها شدم که یه کتاب نظرم رو جلب کرد ولی طبقه آخر کتابخونه بود
چارپایه ای که اونجا بود رو زیر پام گذاشتم تا قدم بلند تر بشه ولی بازم دستم نرسید
روی نوک پاهام وایسادم که......
شرط ها
۲۰ لایک
۲۰ کامنت
انچه گذشت
به سمت خونه راه افتادیم
رسیدیم و از ماشین هامون پیاده شدیم و وارد خونه شدیم که.......
paer⁹
ادمین ویو
وارد خونه شدن که با خوش آمد گوشی گرم جین رو به رو میشن
جین:ات(به سمتشون میره و با بغض ات رو صدا میکنه)
+ من برگشتم(با لبخند )
جین: کار خوبی کردی....استعفا دیگه چیه اخه؟
+جین هیونگ نمیخوام اعضا این موضوع رو بفهمن
جین:نگران نباش هیچ کس نمیفهمه
+مرسی.... من میرم وسایل هام رو جا به جا کنم(رو به نامی)
_باش برو منم یکم دیگه میام کمکت کنم
+باش
جین: چجوری تونستی برشگردونی؟
_من فقط بهش راستشو گفتم .....گفتم اینجا بودنش منو اذیت نمیکنه و بهش گفتم دوسش دارم
جین:خب بعد اون چی گفت؟
_گفت سریع نمیتونه جواب بده
جین:مهم اینه الان برگشته......ازت ممنونم که برش گردوندی اون واقعا خیلی دختر خوبیه و همهمون خیلی دوسش داریم واقعا فکر کردن به اینکه چجوری باید بدون اون شما ها رو تحمل کنم خیلی سخت بود
_(پوکر به جین نگاه میکنه)
جین: چیه خب دروغه مگه؟....خب حالا برو بهش کمک کن بدو
_باش هیونگ
نامی در اتاق رو میزنه و ات بهش اجازه ورود میده
_خب وسایل هات رو باید کجا بزاری ؟
+ اونا رو ولشون کن خودم جابجا میکنم بیا بشین کارت دارم
_باش....جونم چی شده؟
+میخوام یه سوال بپرسم و ازت میخوام راستشو بگی
_البته بپرس
+با اعضا درباره احساساتت حرف زدی؟؟
_نه فقط جین هیونگ میدونه
+هیچ کس دیگه ای نمیدونه؟
_نه....هیچ کس
+ازت میخوام تا زمانی که قبول نکردم کسی نفهمه
_قبول نکردم؟..این یعنی میخوای قبول کنی ؟ یعنی تو هم دوستم داری؟
+من هنوز نگفتم دوست دارم
_هنوز؟
+م...م...منظورم اینه که من......فعلا نمیخوام اعضا بفهمن همین
_باش هیچی بهشون نمیگم
ات ویو
من دوسش نداشتم من عاشقش بودم
از اولین باری که آرمی شده بودم نامی برام با بقیه فرق میکرد
وقتی عضو گروه شدم احساساتم بیشتر و بیشتر شده بود
وقتی هم اتاقیم شده بود از صمیم قلب خیلی خوشحال بودم
وقتی گفت دوسم داره اولش یواشکی جوری که متوجه نشه زبونم رو گاز گرفتم تا مطمئن شم که بیدارم وقتی مطمئن شدم که بیدارم پروانه ها تو دلم پر میزدن
شاید الان بگین پس چرا بهش نمیگم که چه حسی دارم
راستش من توی زندگیم هر وقت به کسی اعتماد کردن از اعتمادم سو استفاده کرده و الان میترسم که بخوام بازم به کسی اعتماد کنم ولی باید این ترس رو بزارم کنار و باهاش رو راست باشم
چند هفته بعد
توی خونه اتاقی بود که پر از کتاب بود درواقع اتاق نبود کتابخونه بود
به سمت کتاب خونه رفتم و مشغول دیدن کتاب ها شدم که یه کتاب نظرم رو جلب کرد ولی طبقه آخر کتابخونه بود
چارپایه ای که اونجا بود رو زیر پام گذاشتم تا قدم بلند تر بشه ولی بازم دستم نرسید
روی نوک پاهام وایسادم که......
شرط ها
۲۰ لایک
۲۰ کامنت
۷.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.