پارت ۲۳۳ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۳۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
مطمئن بودم که از دست کاراش یک روز دیوونه می شدم.
دستمو توی دستای کوچیک و ظریفش گرفت و حرکت داد .
خواستم زبون باز کنم و چیزی بگم اما کاری کرد که تموم وجودم مثل یخی رو به آتیش آب شد.
بی اراده دستام می لرزید ..
انگار قلب نیاز توی شکمش بود .. می کوبید.. محکم..
چشمامو باز کردم و به دستم که روی شکمش بود زل زدم...
_نیاز.. این صدای ..
چشماش برق زد .. دستم می لرزید..
_آره .. این صدای قلبشه نیما..قلبش .. قلبی که از دوتا قلب شکسته تشکیل شده..دوتا آدمی که هیچ نور امیدی نداشتند.. آخرین تکه قلبشون می تپید اما وقتی بهم رسیدن این دو تکه آخر ، قلب این پنبه کوچولو رو تشکیل داد !
دستم رو روی شکمش حرکت دادم.. یعنی من داشتم بابا می شدم؟
از جام بلند شدم .
لبمو محکم روی شکمش قرار دادم و از ته دل بوسیدمش و گفتم:
_خوش اومدی قلب کامل شده ی آخرین تکه قلبم !
***************
نیاز
هرچی شکلات و آلوچه داشتیم خوردم و از جام بلند شدم.
_عشقم؟
خستگی از چشمای نیما به وضوح پیدا بود .. چقدر اذیتش می کردم این روزا ..
آهی کشید و گفت:
_جون دلم؟
به زحمت رفتم پیشش و گفتم:
_پنبه هوس کرده بود ..
سری تکون داد و گفت:
_از دست تو و پنبه .. یکی کم بود یکی دیگه ام اضافه شد .. چیکار کنم از دست شما دوتا؟
بغلش کردم و گفتم:
_دلت میاد؟
_آره دلم میاد .. از بس اذیتم می کنی ..
با لبای آویزون گفتم:
_من؟
_نه منظورم جفتتون بود.
مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:
_شبخیری
تا خواستم برم از جاش بلند شد و پیشونیم رو محکم بوسید و موهامو پشت گوشم کنار زد و گفت:
_خانوم خانوما .. جوجه تپلی من .. با اون شکم خوشگل و گنده ات .. چجوری دلت میاد با شوهرت قهر کنی ؟
سکوت کردم و لبمو آویزون کردم و با بغض بهش زل زدم.
_ نیاز خیلی لوس شدی بخدا.. روزا خسته ی کارم.. شبا ام که میام تو اذیت می کنی!
دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:
_بخدا دست خودم نیست.. قربونت برم.. پاشو بریم بخوابیم..
_خدانکنه.. می دونم واسه همین دوس ندارم از محبتم سو استفاده کنی و الکی هی قهر کنی!
لبم رو روی سرش گذاشتم و محکم بوسیدمش.
_چبش ..
دست تو دست راه اتاق رو باهم رفتیم و با احتیاط روی تخت خوابیدم.
_نیما؟
_جون نیما؟
_کی می شه این ده روز تموم بشه و پنبه به دنیا بیاد .. ؟
_زودی تموم می شه ، نگران نباش .. خیلی ام مراقب خودت و اون پنبه کوچولو باش.
_نیما؟
_یعنی اسمشو چی بذاریم؟
_پنبه.
با گفتم این حرف هردومون زدیم زیر خنده.
_دیوونه ..
_والا .. من که عادت کردم به این اسم.
_نیما؟
_جون نیما؟
_یعنی می بره به کدوممون؟
_معلومه به باباش ..
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بدجنس خان .. کی گفته باید ببره به تو ها؟؟؟؟
دوباره خندید و دل من جون گرفت.
_پسر میبره به باباش.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #دوستون_دارم
*
#جذابَ #زیبا #خاص #جذاب #عکس_نوشته #شیک #هنر #لاکچری #عاشقانه #ایده #حاج_احمد_متوسلیان
مطمئن بودم که از دست کاراش یک روز دیوونه می شدم.
دستمو توی دستای کوچیک و ظریفش گرفت و حرکت داد .
خواستم زبون باز کنم و چیزی بگم اما کاری کرد که تموم وجودم مثل یخی رو به آتیش آب شد.
بی اراده دستام می لرزید ..
انگار قلب نیاز توی شکمش بود .. می کوبید.. محکم..
چشمامو باز کردم و به دستم که روی شکمش بود زل زدم...
_نیاز.. این صدای ..
چشماش برق زد .. دستم می لرزید..
_آره .. این صدای قلبشه نیما..قلبش .. قلبی که از دوتا قلب شکسته تشکیل شده..دوتا آدمی که هیچ نور امیدی نداشتند.. آخرین تکه قلبشون می تپید اما وقتی بهم رسیدن این دو تکه آخر ، قلب این پنبه کوچولو رو تشکیل داد !
دستم رو روی شکمش حرکت دادم.. یعنی من داشتم بابا می شدم؟
از جام بلند شدم .
لبمو محکم روی شکمش قرار دادم و از ته دل بوسیدمش و گفتم:
_خوش اومدی قلب کامل شده ی آخرین تکه قلبم !
***************
نیاز
هرچی شکلات و آلوچه داشتیم خوردم و از جام بلند شدم.
_عشقم؟
خستگی از چشمای نیما به وضوح پیدا بود .. چقدر اذیتش می کردم این روزا ..
آهی کشید و گفت:
_جون دلم؟
به زحمت رفتم پیشش و گفتم:
_پنبه هوس کرده بود ..
سری تکون داد و گفت:
_از دست تو و پنبه .. یکی کم بود یکی دیگه ام اضافه شد .. چیکار کنم از دست شما دوتا؟
بغلش کردم و گفتم:
_دلت میاد؟
_آره دلم میاد .. از بس اذیتم می کنی ..
با لبای آویزون گفتم:
_من؟
_نه منظورم جفتتون بود.
مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:
_شبخیری
تا خواستم برم از جاش بلند شد و پیشونیم رو محکم بوسید و موهامو پشت گوشم کنار زد و گفت:
_خانوم خانوما .. جوجه تپلی من .. با اون شکم خوشگل و گنده ات .. چجوری دلت میاد با شوهرت قهر کنی ؟
سکوت کردم و لبمو آویزون کردم و با بغض بهش زل زدم.
_ نیاز خیلی لوس شدی بخدا.. روزا خسته ی کارم.. شبا ام که میام تو اذیت می کنی!
دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:
_بخدا دست خودم نیست.. قربونت برم.. پاشو بریم بخوابیم..
_خدانکنه.. می دونم واسه همین دوس ندارم از محبتم سو استفاده کنی و الکی هی قهر کنی!
لبم رو روی سرش گذاشتم و محکم بوسیدمش.
_چبش ..
دست تو دست راه اتاق رو باهم رفتیم و با احتیاط روی تخت خوابیدم.
_نیما؟
_جون نیما؟
_کی می شه این ده روز تموم بشه و پنبه به دنیا بیاد .. ؟
_زودی تموم می شه ، نگران نباش .. خیلی ام مراقب خودت و اون پنبه کوچولو باش.
_نیما؟
_یعنی اسمشو چی بذاریم؟
_پنبه.
با گفتم این حرف هردومون زدیم زیر خنده.
_دیوونه ..
_والا .. من که عادت کردم به این اسم.
_نیما؟
_جون نیما؟
_یعنی می بره به کدوممون؟
_معلومه به باباش ..
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بدجنس خان .. کی گفته باید ببره به تو ها؟؟؟؟
دوباره خندید و دل من جون گرفت.
_پسر میبره به باباش.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #دوستون_دارم
*
#جذابَ #زیبا #خاص #جذاب #عکس_نوشته #شیک #هنر #لاکچری #عاشقانه #ایده #حاج_احمد_متوسلیان
۱۰.۷k
۱۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.