پارت ۲۳۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۳۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
_خو حالا..
_آره عزیزم..
_یعنی اگه آیناز بود میبرد به من؟
_نه .. دخترا عشق بابا اند.. می برد به باباش.
_خیلی بد جنسیا..
_خیلی..تازه فهمیدی؟
********
آلبوم رو ورق زدم .. باورم نمی شد پنج ماه گذشته باشه!
با صدای گریه ی آراز آلبوم رو بستم و دوییدم سمت اتاقش.
با دیدن من گریه اش بند اومد و دستاش گرفت بالا .
_سلام پسر خوشگلم ، خوب خوابیدی شیطونک من؟
با صدای بچه گونه و نامفهومش جوابمو داد.
_آخ آخ قربون کالیفرنیایی حرف زدنت بشم خب؟
بغلش کردم و تا جا داشت بوسیدمش.
_چرا دیشب که بابایی اومده بود خوابیدی مامان جونی؟بابات کلی ناراحت شد ..
آروم صورتشو با دستمال نم دار تمیز کردم و گفتم:
_باید خوابتو تنظیم کنم وقتایی ک بابات میاد بیدار باشی خستگیشو دراری خب؟
با باز شدن در اتاق برگشتم سمت در.
نیما با چشمای پوف کرده و موهای پرشیونش بهمون لبخند زد .
رفتم سمتش و گفتم:
_سلام آقا خوشگله .
موهامو نوازش کرد و گفت:
_سلام خانومم ..
آراز رو از دستم گرفت و محکم بغل کرد و گفت:
_من چیکار کنم از دست تو ؟ چرا انقدر عزیزی آخه؟چرا؟؟
آراز نسبت به نیما حس خیلی خاصی داشت و کنارش شاد تر بود .
با صدای خنده ی آراز هردومون مست صداش شدیم.
با عشق به هردوشون زل زدم و توی دلم از خدا تشکر کردم بخاطر این همه لطف و نعمتش.
نمی دونم چقدر گذشت که با کشیده شدنم توی بغل نیما به خودم اومدم.
_حسودی نکن جوجه ، تو عزیز تری ازش.. خودشم می دونه ..
بعد رو به آراز کرد و گفت:
_مگه نه بابایی؟مامانت فکر کرده تو جاشو گرفتی..
خندیدم و گفتم:
_فکر نمی کنم ، واقعا جای منو گرفته!
اخم کرد و آراز رو داد دستم و گفت:
_همین که من گفتم، شوهرت که یه چیزی می گه فقط حق داری بگی چشم .
اداشو دراوردم و گفتم:
_ ی ی ی .. چبش.
سری از روی افسوس تکون داد و گفت:
_نیاز پنج ساله از ایران.
_نیماااا...
دمپاییمو دراوردم و خواستم بزنم توی سرش که خندید و دویید سمت دست شویی.
*
با قطع کردن تلفن دلم گرفت و سرمو گذاشتم روی زانوم.
من نمی تونستم .. نمی تونستم اینکارو کنم .. شدنی نبود .. لاقل یه این بار دیگه نمی خواستم .. بخاطر خودم شوهرم پسرم .. نمی خواستم هیچ اثری از مردی باشه که اولش قهرمان و عشق بچگیم بود و بعد دلیل حال بد و افسردگی و کمبود محبت توی وجودم و باعث پناه بردنم به هر کس و ناکس شد!
با نشستن دستی روی کمرم سرمو و از روی زانوم بلند کردم و به عشق نوجوونیم و تکیه گاه جوونیم نگاه کردم .
چند تا تار موی سفید گوشه ی موهاش کنار گوشش خود نمایی می کرد..
همون چند تا تار سفید منو باد موهای جو گندمی بابام انداخت.
_آماده می شی؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_کجا قراره بریم؟
_همون جایی که تموم فکرتو بهم ریخته..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
#جذابَ #ایده #عاشقانه #جذاب #زیبا #خاص #عکس_نوشته #هنر #شیک #لاکچری
_خو حالا..
_آره عزیزم..
_یعنی اگه آیناز بود میبرد به من؟
_نه .. دخترا عشق بابا اند.. می برد به باباش.
_خیلی بد جنسیا..
_خیلی..تازه فهمیدی؟
********
آلبوم رو ورق زدم .. باورم نمی شد پنج ماه گذشته باشه!
با صدای گریه ی آراز آلبوم رو بستم و دوییدم سمت اتاقش.
با دیدن من گریه اش بند اومد و دستاش گرفت بالا .
_سلام پسر خوشگلم ، خوب خوابیدی شیطونک من؟
با صدای بچه گونه و نامفهومش جوابمو داد.
_آخ آخ قربون کالیفرنیایی حرف زدنت بشم خب؟
بغلش کردم و تا جا داشت بوسیدمش.
_چرا دیشب که بابایی اومده بود خوابیدی مامان جونی؟بابات کلی ناراحت شد ..
آروم صورتشو با دستمال نم دار تمیز کردم و گفتم:
_باید خوابتو تنظیم کنم وقتایی ک بابات میاد بیدار باشی خستگیشو دراری خب؟
با باز شدن در اتاق برگشتم سمت در.
نیما با چشمای پوف کرده و موهای پرشیونش بهمون لبخند زد .
رفتم سمتش و گفتم:
_سلام آقا خوشگله .
موهامو نوازش کرد و گفت:
_سلام خانومم ..
آراز رو از دستم گرفت و محکم بغل کرد و گفت:
_من چیکار کنم از دست تو ؟ چرا انقدر عزیزی آخه؟چرا؟؟
آراز نسبت به نیما حس خیلی خاصی داشت و کنارش شاد تر بود .
با صدای خنده ی آراز هردومون مست صداش شدیم.
با عشق به هردوشون زل زدم و توی دلم از خدا تشکر کردم بخاطر این همه لطف و نعمتش.
نمی دونم چقدر گذشت که با کشیده شدنم توی بغل نیما به خودم اومدم.
_حسودی نکن جوجه ، تو عزیز تری ازش.. خودشم می دونه ..
بعد رو به آراز کرد و گفت:
_مگه نه بابایی؟مامانت فکر کرده تو جاشو گرفتی..
خندیدم و گفتم:
_فکر نمی کنم ، واقعا جای منو گرفته!
اخم کرد و آراز رو داد دستم و گفت:
_همین که من گفتم، شوهرت که یه چیزی می گه فقط حق داری بگی چشم .
اداشو دراوردم و گفتم:
_ ی ی ی .. چبش.
سری از روی افسوس تکون داد و گفت:
_نیاز پنج ساله از ایران.
_نیماااا...
دمپاییمو دراوردم و خواستم بزنم توی سرش که خندید و دویید سمت دست شویی.
*
با قطع کردن تلفن دلم گرفت و سرمو گذاشتم روی زانوم.
من نمی تونستم .. نمی تونستم اینکارو کنم .. شدنی نبود .. لاقل یه این بار دیگه نمی خواستم .. بخاطر خودم شوهرم پسرم .. نمی خواستم هیچ اثری از مردی باشه که اولش قهرمان و عشق بچگیم بود و بعد دلیل حال بد و افسردگی و کمبود محبت توی وجودم و باعث پناه بردنم به هر کس و ناکس شد!
با نشستن دستی روی کمرم سرمو و از روی زانوم بلند کردم و به عشق نوجوونیم و تکیه گاه جوونیم نگاه کردم .
چند تا تار موی سفید گوشه ی موهاش کنار گوشش خود نمایی می کرد..
همون چند تا تار سفید منو باد موهای جو گندمی بابام انداخت.
_آماده می شی؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_کجا قراره بریم؟
_همون جایی که تموم فکرتو بهم ریخته..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
#جذابَ #ایده #عاشقانه #جذاب #زیبا #خاص #عکس_نوشته #هنر #شیک #لاکچری
۷.۷k
۱۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.