پارت ۲۳۲ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۳۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
به سالم بودن گوشام شک کردم.
_چی ؟
_داریم نی نی دار میشیم.
از روی پام نشوندمش روی تخت و رفتم داخل تراس.
باورم نمی شد.. انقدر گیج و درمونده بودم که نمی دونستم دارم چیکار می کنم.
نیاز رو دوست داشتم.. حتی بدون بچه هم حاضر نمی شم کسی بیارم جاش..اما اینکه توهم زده بود و این حرفارو می گفت واقعا دردناک بود.
نشستم روی صندلی دو نفره و به خونه های اطراف و نور آرامش دهنده ی ماه خیره شدم .
شایدم حق داشت.. دوسال .. حتی قبل این دو سال زندگی مشترکمون ، اون چند سال دوستیمون با اسم بچه هامون زندگی می کرد و ذوق می کرد.
حق داشت .. خیلی ام حق داشت.
مثل هر زن دیگه ای دوست داشت مادر بشه و حس مادر شدنو تجربه کنه و لوس شدن های دوران بارداری رو با عشق کنار شوهرش سپری کنه..
اما حقیقت همیشه قشنگو شیرین نبود.
نمی دونم چقدر گذشت که از نگاه کردن به ماه خسته شدم .
در تراس رو بستم و با دیدن نیاز که به تاج تخت تکیه داده رفتم سمتش و کشیدمش بغلم و گفتم:
_زندگیم؟خواب دیدی حتما .. منو تو که هیچ وقت ..
_من باردارم نیما ..فکر نکردم.. واقعیه.
با حرص از تخت پایین اومد و خم شد و از زیر تخت چیزی درآورد.
یه برگه و یه وسیله.
گرفتشون سمتم و گفت:
_این دستگاه بیبی چکه.. مشخص می کنه که هر کس باردار هست یا نه.. برای منم زده بود Yes !
منگ نگاهش کردم و دستگاهشو از دستش گرفتم و دونه به دونه کلماتشو خوندم.. باورم نمی شد!
انقدر خیره نگاهش کردم که بغض کرد،از جاش بلند شد که بره.
دستشو گرفتم و از جام بلند شدم .
اگه خواب نبود و واقعیت داشت ،دیگه نمی تونستم محکم بکشمش تو آغوشم !
آروم سرشو چسبوندم به سینه ام و گفتم:
_اینجوری نکنا .. من طاقت ناراحتی تو رو ندارم.. من باور نمی کنم نیاز .. آخه چطور ممکنه منو تو بچه دار شده باشیم ؟ یادت نیست جواب آزمایشمون چی بود؟
از بغلم درومد و سرشو آورد بالا و توی چشمام زل زد و گفت:
_می خوای یه کاری کنم مطمئن شی بابا شدی؟
_چیکار؟
_آره یا نه..یه کلمه است!
_می خوام.
خوابید روی تخت و گفت:
_بیا اینجا.
نمی تونستم پیش بینی کنم چیکار می خواد کنه .. از طرفی ام مغزم از شدت جویده شدن توسط افکار منفیم نایی واسه امیدواری نداشت .. حتی یه درصد.. اما اگه واقعیت داشت .. حتی اگه سنگم از آسمون می بارید خوشحال ترین فرد دنیا می شدم چون خیالم راحت بود یکی اینجا ثمره ی عشق چند ساله و زندگی مشترک آروم و پر از عشق و محبت و بخشش های همسرمه!
کنارش خوابیدم و زل زدم به چشمای قهوه ای روشنش.
دیگه خبری از بغض کردن نبود ، این بار بدون لحظه ای تردید و با اشتیاق سرشو روی بازوم قرار داد و گفت:
_نیما؟
_جون نیما؟
_چشماتو ببند..
_واسه چی؟
_ببند می گم عه.
#نظر_فراموش_نشه
چرا نظر نمی ذارید این پارت های پایانی رو :(؟
*
#جذابَ #ایده #عاشقانه #زیبا #جذاب #خاص #لاکچری #هنر #شیک #عکس_نوشته #حاج_احمد_متوسلیان
به سالم بودن گوشام شک کردم.
_چی ؟
_داریم نی نی دار میشیم.
از روی پام نشوندمش روی تخت و رفتم داخل تراس.
باورم نمی شد.. انقدر گیج و درمونده بودم که نمی دونستم دارم چیکار می کنم.
نیاز رو دوست داشتم.. حتی بدون بچه هم حاضر نمی شم کسی بیارم جاش..اما اینکه توهم زده بود و این حرفارو می گفت واقعا دردناک بود.
نشستم روی صندلی دو نفره و به خونه های اطراف و نور آرامش دهنده ی ماه خیره شدم .
شایدم حق داشت.. دوسال .. حتی قبل این دو سال زندگی مشترکمون ، اون چند سال دوستیمون با اسم بچه هامون زندگی می کرد و ذوق می کرد.
حق داشت .. خیلی ام حق داشت.
مثل هر زن دیگه ای دوست داشت مادر بشه و حس مادر شدنو تجربه کنه و لوس شدن های دوران بارداری رو با عشق کنار شوهرش سپری کنه..
اما حقیقت همیشه قشنگو شیرین نبود.
نمی دونم چقدر گذشت که از نگاه کردن به ماه خسته شدم .
در تراس رو بستم و با دیدن نیاز که به تاج تخت تکیه داده رفتم سمتش و کشیدمش بغلم و گفتم:
_زندگیم؟خواب دیدی حتما .. منو تو که هیچ وقت ..
_من باردارم نیما ..فکر نکردم.. واقعیه.
با حرص از تخت پایین اومد و خم شد و از زیر تخت چیزی درآورد.
یه برگه و یه وسیله.
گرفتشون سمتم و گفت:
_این دستگاه بیبی چکه.. مشخص می کنه که هر کس باردار هست یا نه.. برای منم زده بود Yes !
منگ نگاهش کردم و دستگاهشو از دستش گرفتم و دونه به دونه کلماتشو خوندم.. باورم نمی شد!
انقدر خیره نگاهش کردم که بغض کرد،از جاش بلند شد که بره.
دستشو گرفتم و از جام بلند شدم .
اگه خواب نبود و واقعیت داشت ،دیگه نمی تونستم محکم بکشمش تو آغوشم !
آروم سرشو چسبوندم به سینه ام و گفتم:
_اینجوری نکنا .. من طاقت ناراحتی تو رو ندارم.. من باور نمی کنم نیاز .. آخه چطور ممکنه منو تو بچه دار شده باشیم ؟ یادت نیست جواب آزمایشمون چی بود؟
از بغلم درومد و سرشو آورد بالا و توی چشمام زل زد و گفت:
_می خوای یه کاری کنم مطمئن شی بابا شدی؟
_چیکار؟
_آره یا نه..یه کلمه است!
_می خوام.
خوابید روی تخت و گفت:
_بیا اینجا.
نمی تونستم پیش بینی کنم چیکار می خواد کنه .. از طرفی ام مغزم از شدت جویده شدن توسط افکار منفیم نایی واسه امیدواری نداشت .. حتی یه درصد.. اما اگه واقعیت داشت .. حتی اگه سنگم از آسمون می بارید خوشحال ترین فرد دنیا می شدم چون خیالم راحت بود یکی اینجا ثمره ی عشق چند ساله و زندگی مشترک آروم و پر از عشق و محبت و بخشش های همسرمه!
کنارش خوابیدم و زل زدم به چشمای قهوه ای روشنش.
دیگه خبری از بغض کردن نبود ، این بار بدون لحظه ای تردید و با اشتیاق سرشو روی بازوم قرار داد و گفت:
_نیما؟
_جون نیما؟
_چشماتو ببند..
_واسه چی؟
_ببند می گم عه.
#نظر_فراموش_نشه
چرا نظر نمی ذارید این پارت های پایانی رو :(؟
*
#جذابَ #ایده #عاشقانه #زیبا #جذاب #خاص #لاکچری #هنر #شیک #عکس_نوشته #حاج_احمد_متوسلیان
۷.۳k
۱۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.