پارت ۲۳۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۳۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
آهی کشیدم و گفتم :
_نمی تونم .. نمی خوام آراز بعدا بفهمه پدربزرگش کی بوده و چه خیانتی به خانوادش کرده!
_قضاوت کاری نیست که منو تو کنیم نیاز.
دلخور نگاهش کردم و گفتم :
_من قضاوت نکردم نیما ..من بخشیدمش ولی نمی خوام این ماجرا ها روی پسرمون تاثیر بد بذاره.
_اگه آراز پسر منو تو عه مطمئنم حتی اگه چیزیم بهش نگیم خودش انقدر می گرده تا همه چیو بفهمه!
_نمی دونم چیکار کنم .. تو برو ..
_سالگرد بابای تو عه من برم ، اونوقت تو نیای؟
_نمی تونم نیما .. به روح خودش سخته واسم .. خیلی ام سخته!
_نیاز به خودت بد نکن ..
_من بخاطر آراز..
انگشتشو گذاشت روی لبمو و گفت:
_من مطمئنم این چیزا روی آراز تاثیر بدی نمی ذاره .. فقط ازت می خوام نه بخاطر من نه آراز نه هیچ کس دیگه به خودت پشت نکنی!
آهی کشیدم و بطری آب رو دادم دستشو گفتم :
_مراقب خودت باش.
سرمو بوسید و گفت:
_کاری رو بکن که حالتو خوب کنه نه اینکه هر روز به نگرانیات اضافه کنه!
از پنجره به بیرون نگاه کردم .
چقدر همه چیز مزخرف بود..یعنی سه سال گذشت ؟
به عکسش زل زدم و گفتم:
_بابا تو چی کار کردی با قلب من؟
آراز متعجب به اشکام زل زده بود و با انگشت های نرم و کوچیکش اشکارو کنار می زد و با همون زبون بچگونه اش باهام حرف می زد.
بوسیدمش و گفتم :
_چیکار کنم آرازیِ مامان؟خودمو انتخاب کنم و یه گذشته ای که بابام تمومشو پر از لکه و تنفر کرد ؟ یا یه مامان خوب و گذشته ی قشنگ ..
پوزخندی زدم و گفتم:
_قشنگ ولی دروغین !
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:
_نظرت چیه بریم پارک؟
*
آروم آراز رو هل دادم.
دختر کوچولویی که مرد مسنی کنارش بود توجهمو جلب کرد.
دختر می خندید و با هیجان داشت از یه ماجرا صحبت می کرد و پیر مرد با حوصله و لبخند بهش زل زاه و بود و گه گاهی سرشو تکون می داد.
یهو دختر کوچولو رفت عقب و یهو دویید سمت پیر مرد و بغلش کرد و گفت:
_دوست دارم بابابزرگ .
به آراز نگاه کردم که با تعجب به اون صحنه زل زده بود . . انگار براش نا آشنا بود..
بغلش کردم و سوار ماشین شدم و بی مقصد راه افتادم.
نمی دونم چقدر گذشت که دیدم بنزین ماشین آخراشه .. به اجبار رفتم سمت سردشت که بنزین بزنم.
بعد از زدن بنزین با دیدن بهشت زهرا که همون نزدیکی پمپ بنزین بود پاهام سست و دستام یخ زد.
بی اختیار سمت بهشت زهرا روندم.
ماشینو پارک کردم و آرازو بغل کردم.
از دور بقیه رو دیدم که دارن میرن .
همونجا نشستم تا کم کم همه رفتن.
با یه شاخه رز قرمز خریدم و رفتم سمتش.
لبخند زدم و گفتم:
_سلام بابا.. این نوه اته .. آراز .. قشنگه نه؟ هم خودش هم اسمش مگه نه؟
آراز دستی کشید روی سنگ قبر و دوباره با همون زبون بچه گونه اش شعر ناکجا آبادی خوند.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
آهی کشیدم و گفتم :
_نمی تونم .. نمی خوام آراز بعدا بفهمه پدربزرگش کی بوده و چه خیانتی به خانوادش کرده!
_قضاوت کاری نیست که منو تو کنیم نیاز.
دلخور نگاهش کردم و گفتم :
_من قضاوت نکردم نیما ..من بخشیدمش ولی نمی خوام این ماجرا ها روی پسرمون تاثیر بد بذاره.
_اگه آراز پسر منو تو عه مطمئنم حتی اگه چیزیم بهش نگیم خودش انقدر می گرده تا همه چیو بفهمه!
_نمی دونم چیکار کنم .. تو برو ..
_سالگرد بابای تو عه من برم ، اونوقت تو نیای؟
_نمی تونم نیما .. به روح خودش سخته واسم .. خیلی ام سخته!
_نیاز به خودت بد نکن ..
_من بخاطر آراز..
انگشتشو گذاشت روی لبمو و گفت:
_من مطمئنم این چیزا روی آراز تاثیر بدی نمی ذاره .. فقط ازت می خوام نه بخاطر من نه آراز نه هیچ کس دیگه به خودت پشت نکنی!
آهی کشیدم و بطری آب رو دادم دستشو گفتم :
_مراقب خودت باش.
سرمو بوسید و گفت:
_کاری رو بکن که حالتو خوب کنه نه اینکه هر روز به نگرانیات اضافه کنه!
از پنجره به بیرون نگاه کردم .
چقدر همه چیز مزخرف بود..یعنی سه سال گذشت ؟
به عکسش زل زدم و گفتم:
_بابا تو چی کار کردی با قلب من؟
آراز متعجب به اشکام زل زده بود و با انگشت های نرم و کوچیکش اشکارو کنار می زد و با همون زبون بچگونه اش باهام حرف می زد.
بوسیدمش و گفتم :
_چیکار کنم آرازیِ مامان؟خودمو انتخاب کنم و یه گذشته ای که بابام تمومشو پر از لکه و تنفر کرد ؟ یا یه مامان خوب و گذشته ی قشنگ ..
پوزخندی زدم و گفتم:
_قشنگ ولی دروغین !
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:
_نظرت چیه بریم پارک؟
*
آروم آراز رو هل دادم.
دختر کوچولویی که مرد مسنی کنارش بود توجهمو جلب کرد.
دختر می خندید و با هیجان داشت از یه ماجرا صحبت می کرد و پیر مرد با حوصله و لبخند بهش زل زاه و بود و گه گاهی سرشو تکون می داد.
یهو دختر کوچولو رفت عقب و یهو دویید سمت پیر مرد و بغلش کرد و گفت:
_دوست دارم بابابزرگ .
به آراز نگاه کردم که با تعجب به اون صحنه زل زده بود . . انگار براش نا آشنا بود..
بغلش کردم و سوار ماشین شدم و بی مقصد راه افتادم.
نمی دونم چقدر گذشت که دیدم بنزین ماشین آخراشه .. به اجبار رفتم سمت سردشت که بنزین بزنم.
بعد از زدن بنزین با دیدن بهشت زهرا که همون نزدیکی پمپ بنزین بود پاهام سست و دستام یخ زد.
بی اختیار سمت بهشت زهرا روندم.
ماشینو پارک کردم و آرازو بغل کردم.
از دور بقیه رو دیدم که دارن میرن .
همونجا نشستم تا کم کم همه رفتن.
با یه شاخه رز قرمز خریدم و رفتم سمتش.
لبخند زدم و گفتم:
_سلام بابا.. این نوه اته .. آراز .. قشنگه نه؟ هم خودش هم اسمش مگه نه؟
آراز دستی کشید روی سنگ قبر و دوباره با همون زبون بچه گونه اش شعر ناکجا آبادی خوند.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
۸.۵k
۱۶ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.