فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۲۲
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۲۲
همراه جانگ کوک رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم جانگ کوک-نمی خوای لباساتو عوض کنی؟،-نه... راحتم،جانگ کوک-خیلی خب...،اومد لبه ی تخت نشست و لباسشو کَند!حتی از پشت هم جذاب بود...تازه یادم اومد چیکار کرده-هی چرا لباستو در اوردی؟؟؟،با بی خیالی نگام کرد جانگ کوک-مگه نمی دونی من همیشه واس ی خواب لباسمو در میارم؟،-حالا میشه ایندفعه رو بیخیال شی؟،جانگ کوک-چرا؟،و با نیشخن ادامه داد-بدنم خوشگل نی؟،-معلومه که خوشگله اما...اینجوری خجالت میکشم،کنارم دراز کشید و بهم نگا کرد جانگ کوک-الان زنمی،-اما از فردا همون خدمتکار قبلی ام،جانگ کوک-مث اینکه یادت رفته بچه ها اینجا خوابیدن،-مث اینکه یادت رفته قراره فردا بهشون بگی،جانگ کوک بعد از یکم مکث گفت-من نگفتم فردا...بعدشم من هنوز امادگیشو ندارم!!!،-کووووووووک،جانگ کوک-اگه هیچوقت نفهمن چی؟،-یعنی میخوای تا اخر عمرت به اینکه من زنتم تظاهر کنی؟،جانگ کوک-نه راستش...حالا یه وقتی بهشون میگم،-عاه...خیلی خب...شب بخیر،جانگ کوک-شب بخیر عزیزم...خوب بخوابی،با بی تفاوتی به اینکه گفت عزیزم گفتم-توام همینطور،و پشت کردم بهش و سعی کردم بخوابم اما خوابیدن کنار یه پسر واسم سخت بود...یکم بعد شب خوابو روشن کرد و پتو رو کشید رو خودم و خودش...خودشو چسبوند بهم لباسمو کنار زد و دست داغشو گذاشت روی شکمم و شروع کرد به نوازش!!!
ضربان قلبم بالا تر رفت خواستم بدنمو تکون بدم یا کاری کنم که از اون وضعیت در بیام اما نمیتونستم حرکت کنم اون حتی کاری کرده بود که به زور نفس بکشم...لعنتی!!!...دید دارم از دست میرم اروم در گوشم با یه صدای ارامش بخش گفت-شششششش...اروم باش!،با صداش اروم شدم و یه نفس عمیق کشیدم جانگ کوک-حالا چشماتو بزار رو هم،کاری ک گف رو انجام دادم اما انتظار به خواب رفتنمو نداشتم!!!...با درد شکمم چشمام و باز کردم مجبوری وول خوردم و نشستم سر تخت...جانگ کوک با صدای گرفته گفت-چیزی شده؟،نگاش کردم و سعی کردم خوب بنظر برسم-اره اره خ خوبم،جانگ کوک-پس چرا نمیخوابی؟،چیزی نگفتم...با خستگی اومد و کنارم نشست جانگ کوک-دلت درد میکنه؟!،_اِه تو از کجا فهمیدی؟،جانگ کوک-خب توی شهربازی سه تا بستنی خوردی بهت گفتم گوش نکردی اینم نتیجَش،از روی تخت بلند شد-کجا؟،جانگ کوک-برم واست یه دمنوشی چیزی درس کنم که بخوری،-میشه همراهت بیام؟،جانگ کوک-میترسی؟،سر تکون دادم ک لبخند زد جانگ کوک-میتونی بیای،از اتاق خارج شدیم دیدم محوطه خیلی تاریکه از ترس اینکه شاید همه ی صحنه هایی که تو فیلم دیدم به واقعیت تبدیل شن انگشت کوچیکه شو گرفتم...
حمایتتت♡
همراه جانگ کوک رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم جانگ کوک-نمی خوای لباساتو عوض کنی؟،-نه... راحتم،جانگ کوک-خیلی خب...،اومد لبه ی تخت نشست و لباسشو کَند!حتی از پشت هم جذاب بود...تازه یادم اومد چیکار کرده-هی چرا لباستو در اوردی؟؟؟،با بی خیالی نگام کرد جانگ کوک-مگه نمی دونی من همیشه واس ی خواب لباسمو در میارم؟،-حالا میشه ایندفعه رو بیخیال شی؟،جانگ کوک-چرا؟،و با نیشخن ادامه داد-بدنم خوشگل نی؟،-معلومه که خوشگله اما...اینجوری خجالت میکشم،کنارم دراز کشید و بهم نگا کرد جانگ کوک-الان زنمی،-اما از فردا همون خدمتکار قبلی ام،جانگ کوک-مث اینکه یادت رفته بچه ها اینجا خوابیدن،-مث اینکه یادت رفته قراره فردا بهشون بگی،جانگ کوک بعد از یکم مکث گفت-من نگفتم فردا...بعدشم من هنوز امادگیشو ندارم!!!،-کووووووووک،جانگ کوک-اگه هیچوقت نفهمن چی؟،-یعنی میخوای تا اخر عمرت به اینکه من زنتم تظاهر کنی؟،جانگ کوک-نه راستش...حالا یه وقتی بهشون میگم،-عاه...خیلی خب...شب بخیر،جانگ کوک-شب بخیر عزیزم...خوب بخوابی،با بی تفاوتی به اینکه گفت عزیزم گفتم-توام همینطور،و پشت کردم بهش و سعی کردم بخوابم اما خوابیدن کنار یه پسر واسم سخت بود...یکم بعد شب خوابو روشن کرد و پتو رو کشید رو خودم و خودش...خودشو چسبوند بهم لباسمو کنار زد و دست داغشو گذاشت روی شکمم و شروع کرد به نوازش!!!
ضربان قلبم بالا تر رفت خواستم بدنمو تکون بدم یا کاری کنم که از اون وضعیت در بیام اما نمیتونستم حرکت کنم اون حتی کاری کرده بود که به زور نفس بکشم...لعنتی!!!...دید دارم از دست میرم اروم در گوشم با یه صدای ارامش بخش گفت-شششششش...اروم باش!،با صداش اروم شدم و یه نفس عمیق کشیدم جانگ کوک-حالا چشماتو بزار رو هم،کاری ک گف رو انجام دادم اما انتظار به خواب رفتنمو نداشتم!!!...با درد شکمم چشمام و باز کردم مجبوری وول خوردم و نشستم سر تخت...جانگ کوک با صدای گرفته گفت-چیزی شده؟،نگاش کردم و سعی کردم خوب بنظر برسم-اره اره خ خوبم،جانگ کوک-پس چرا نمیخوابی؟،چیزی نگفتم...با خستگی اومد و کنارم نشست جانگ کوک-دلت درد میکنه؟!،_اِه تو از کجا فهمیدی؟،جانگ کوک-خب توی شهربازی سه تا بستنی خوردی بهت گفتم گوش نکردی اینم نتیجَش،از روی تخت بلند شد-کجا؟،جانگ کوک-برم واست یه دمنوشی چیزی درس کنم که بخوری،-میشه همراهت بیام؟،جانگ کوک-میترسی؟،سر تکون دادم ک لبخند زد جانگ کوک-میتونی بیای،از اتاق خارج شدیم دیدم محوطه خیلی تاریکه از ترس اینکه شاید همه ی صحنه هایی که تو فیلم دیدم به واقعیت تبدیل شن انگشت کوچیکه شو گرفتم...
حمایتتت♡
۱۲.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.