همسایه ی من جئون جونگ کوکه ( p²⁹ )
همسایه ی من جئون جونگ کوکه ( p²⁹ )
سیلی به گوش پسرک خورد
+جئون! حالا دیگه برای من ادم شدی؟؟
راوی:
اره، اون جئون جونگ کوک بود!
_هه..ادم؟ برای تو؟؟
انگار حالت خوب نیست چون داری چرت و پرت میگی!
چرا برای دوست دختر من مزاحمت ایجاد میکنی عوضی؟؟
+دوست دختر؟؟
جئون!
شوخیت گرفته دیگه؟؟؟
_مثل اینکه هنوز دو هزاریت نیوفتاده این خانم مال منه نه؟؟؟
+چرت و پرت گفتن رو تموم کن جونگ کوک
بزار راحت باشم!
راوی:
ا/ت که کاملا از این موقعیت و همچنین از حرف اون پسر که اسمش جونگ کوک بود، بشدت شوکه بود!
یعنی چی؟؟؟
چرا منو دوست دختر خودش معرفی کرد؟؟؟
چرا منو بوسید؟؟
این چرا ها همش تو ذهنش بودن!
تمام این اتفاقات رو باری دیگه توی ذهنش مرور کرد.
و تنها چیزی که تونست بفهمه، اون بوسه بود...
اولین بوسه اش توی اون سن کم!
کمی خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد دستی که به دستش گره خورده بود رو پس بزنه!
اون دست جئون جونگ کوک بود!
اما سعی و تلاش هاش بی نتیجه بود، جئون قصد نداشت ولش کنه!
+جئون! چرا فقط دروغ میگی؟؟
توی عوضی هیچوقت دوست دختر نداشتی
_تو چی از من و زندگیم میدونی؟
+هه..پس میگی دوست دخترته دیگه؟؟؟
چرا از خودش نپرسیم؟؟؟
ها؟؟
هی کوچولو!
راوی:
جئون سیلی به گوش اون پسر زد و با جدیت گفت..
_مراقب صحبت کردنت باش!
+هی تو...
ها..
دوست دختر اقای جئون؛
با توجه به حرفای این اقا، واقعا دوست پسرته؟؟؟
راوی:
بدن ا/ت میلرزید، نمیدونست باید چی بگه
نمیدونست باید به جئون اعتماد کنه یا نه!
با لرزش و لکنت، با صدای ارومی گفت..
~ا..اره..او...اون...دوس..دوست پسرمه..
+هه، تا بعد جئون!
راوی:
ا/ت بخاطر این اتفاقاتی که افتاده بود و اون نگاه های تحقیر امیزی که روش بود، به گریه افتاد...
رو زمین افتاد و همینطور اشک ریخت!
اون نگاه ها، اون همهمه، اون همه حرف شرم اور..
نمیتونست تحملشون کنه...
جئون از این وضعیت خسته و عصبی بود
_هی نگاه داره؟؟؟
برین گمشین!
_هی تو حالت خوبه؟؟؟
راوی:
داشت با ا/ت صحبت میکرد..
اما ا/ت اصلا به حرفاش اهمیتی نمیداد
به زمین خیره بود..
کمی خجالت میکشید و عصبی بود
و خسته...
جئون که متوجه این موضوع شده بود و همچنین متوجه اون خستگی توی چشماش شده بود..
اون رو بغل کرد و به سمت ماشینش برد...
سیلی به گوش پسرک خورد
+جئون! حالا دیگه برای من ادم شدی؟؟
راوی:
اره، اون جئون جونگ کوک بود!
_هه..ادم؟ برای تو؟؟
انگار حالت خوب نیست چون داری چرت و پرت میگی!
چرا برای دوست دختر من مزاحمت ایجاد میکنی عوضی؟؟
+دوست دختر؟؟
جئون!
شوخیت گرفته دیگه؟؟؟
_مثل اینکه هنوز دو هزاریت نیوفتاده این خانم مال منه نه؟؟؟
+چرت و پرت گفتن رو تموم کن جونگ کوک
بزار راحت باشم!
راوی:
ا/ت که کاملا از این موقعیت و همچنین از حرف اون پسر که اسمش جونگ کوک بود، بشدت شوکه بود!
یعنی چی؟؟؟
چرا منو دوست دختر خودش معرفی کرد؟؟؟
چرا منو بوسید؟؟
این چرا ها همش تو ذهنش بودن!
تمام این اتفاقات رو باری دیگه توی ذهنش مرور کرد.
و تنها چیزی که تونست بفهمه، اون بوسه بود...
اولین بوسه اش توی اون سن کم!
کمی خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد دستی که به دستش گره خورده بود رو پس بزنه!
اون دست جئون جونگ کوک بود!
اما سعی و تلاش هاش بی نتیجه بود، جئون قصد نداشت ولش کنه!
+جئون! چرا فقط دروغ میگی؟؟
توی عوضی هیچوقت دوست دختر نداشتی
_تو چی از من و زندگیم میدونی؟
+هه..پس میگی دوست دخترته دیگه؟؟؟
چرا از خودش نپرسیم؟؟؟
ها؟؟
هی کوچولو!
راوی:
جئون سیلی به گوش اون پسر زد و با جدیت گفت..
_مراقب صحبت کردنت باش!
+هی تو...
ها..
دوست دختر اقای جئون؛
با توجه به حرفای این اقا، واقعا دوست پسرته؟؟؟
راوی:
بدن ا/ت میلرزید، نمیدونست باید چی بگه
نمیدونست باید به جئون اعتماد کنه یا نه!
با لرزش و لکنت، با صدای ارومی گفت..
~ا..اره..او...اون...دوس..دوست پسرمه..
+هه، تا بعد جئون!
راوی:
ا/ت بخاطر این اتفاقاتی که افتاده بود و اون نگاه های تحقیر امیزی که روش بود، به گریه افتاد...
رو زمین افتاد و همینطور اشک ریخت!
اون نگاه ها، اون همهمه، اون همه حرف شرم اور..
نمیتونست تحملشون کنه...
جئون از این وضعیت خسته و عصبی بود
_هی نگاه داره؟؟؟
برین گمشین!
_هی تو حالت خوبه؟؟؟
راوی:
داشت با ا/ت صحبت میکرد..
اما ا/ت اصلا به حرفاش اهمیتی نمیداد
به زمین خیره بود..
کمی خجالت میکشید و عصبی بود
و خسته...
جئون که متوجه این موضوع شده بود و همچنین متوجه اون خستگی توی چشماش شده بود..
اون رو بغل کرد و به سمت ماشینش برد...
۱۳.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.