سادیسمی
#سادیسمی
پارت 9
* آت .. حدس میزد الان کجا باشه .. پس رفت به حیاط عمارت ...اونجا رو نگا کرد .. درست حدس زده بود .. جونگ کوک هر وقت میخواست سیگار بکشه .. میومد تو حیاط عمارت و اونجا سیگار میکشید .. آت آروم به سمتش قدم برداشت .. و آروم سرشو پایین انداخت و دستاشو به هم گره زد و گفت ..
+ جونگ کوک ..
جونگ کوک با شنیدن صدای آت .. به سمتش برگشت .. و رو به روش وایساد گفت ..
- چی شده.. ؟
آت این دفعه .. سرشو بالا گرفت و گفت ..
+ اجوما گفت بیای .. غذا حاضره .. !( آروم )
آت به صورت جونگ کوک که پریشون بود زل زده بود .. چشماش یکم قرمز بود ..
و بادی که میوزید موهاشون پریشون کرده ..
آلان پاییز بود و هوا داشت سرد میشد .. ولی جونگ کوک تو اون سرما یه لباس نازک تنش بود ..
جونگ کوک سیگاری که ..دستش بود رو پرت کرد زمین و گفت ..
- بریم ..
* دوتاشونم هم برگشتن و به سمت داخل رفتن .. نشست سر میز و شروع کردن به خوردن غذا..
بلاخره وقت خواب بود و چراغ های عمارت کلا خاموش شده بود .. داشت بارون میبارید و رعد و برق وحشتناکی میزد .. جونگ کوک تو اتاق کارش بود ...و داشت به کارای شرکت و این چیزا رسیدگی میکرد .. آت هم تنها تو اتاق خوابشو رو تخت دراز کشیده .. بود
ولی .. جونگ کوک یه چیزیو درمود آت نمیدونست .. درسته آت فوبیا رعد و برق داشت ..
ا اون به شدت از رعدو برق میترسید ..
بدنش از ترس داشت میلرزید .. زیر پتو رفته بود و داشت گریه میکرد از ترسش ..
ولی کسی خبر نداشت .. اجوما که تو اتاق خودش رو تختش خوابیده بود و داشت خرو پوف میکرد .و عین یه خرس خوابیده بود... جونگ کوک هم که درست بغل اتاق آت داشت کاراشو میکرد .. ولی یهو یه چیزی توجهشو جلب کرد صدای گریه بود.
پارت 9
* آت .. حدس میزد الان کجا باشه .. پس رفت به حیاط عمارت ...اونجا رو نگا کرد .. درست حدس زده بود .. جونگ کوک هر وقت میخواست سیگار بکشه .. میومد تو حیاط عمارت و اونجا سیگار میکشید .. آت آروم به سمتش قدم برداشت .. و آروم سرشو پایین انداخت و دستاشو به هم گره زد و گفت ..
+ جونگ کوک ..
جونگ کوک با شنیدن صدای آت .. به سمتش برگشت .. و رو به روش وایساد گفت ..
- چی شده.. ؟
آت این دفعه .. سرشو بالا گرفت و گفت ..
+ اجوما گفت بیای .. غذا حاضره .. !( آروم )
آت به صورت جونگ کوک که پریشون بود زل زده بود .. چشماش یکم قرمز بود ..
و بادی که میوزید موهاشون پریشون کرده ..
آلان پاییز بود و هوا داشت سرد میشد .. ولی جونگ کوک تو اون سرما یه لباس نازک تنش بود ..
جونگ کوک سیگاری که ..دستش بود رو پرت کرد زمین و گفت ..
- بریم ..
* دوتاشونم هم برگشتن و به سمت داخل رفتن .. نشست سر میز و شروع کردن به خوردن غذا..
بلاخره وقت خواب بود و چراغ های عمارت کلا خاموش شده بود .. داشت بارون میبارید و رعد و برق وحشتناکی میزد .. جونگ کوک تو اتاق کارش بود ...و داشت به کارای شرکت و این چیزا رسیدگی میکرد .. آت هم تنها تو اتاق خوابشو رو تخت دراز کشیده .. بود
ولی .. جونگ کوک یه چیزیو درمود آت نمیدونست .. درسته آت فوبیا رعد و برق داشت ..
ا اون به شدت از رعدو برق میترسید ..
بدنش از ترس داشت میلرزید .. زیر پتو رفته بود و داشت گریه میکرد از ترسش ..
ولی کسی خبر نداشت .. اجوما که تو اتاق خودش رو تختش خوابیده بود و داشت خرو پوف میکرد .و عین یه خرس خوابیده بود... جونگ کوک هم که درست بغل اتاق آت داشت کاراشو میکرد .. ولی یهو یه چیزی توجهشو جلب کرد صدای گریه بود.
۶.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.