سادیسمی
#سادیسمی
پارت 8
آت آروم از جاش پاشد .. و رفت حموم ..
جونگ کوک رو کاناپه نشسته بود .. ذهنش پر از سوال بود .. چرا نمتونست از چشمای آت دل بکنه .. چش شده بود ..
اون لحظه حتی نمیخواست به چیز دیگه ای فکر کنه ..
حتی اگه میخواست هم نمیتونست ..
* خب .. اون درواقع .. بیماری اختلال شخصیت داشت .. همون بهتره بگم سادیسمی بود ...
ولی یه شبه خیلی تغییر کرده بود ..
اون همیشه با آت بد برخورد میکرد ... و اونو میزد .. سرش داد میزد و خیلی چیزا دیگه ..
مثلاً .. به خشن ترین حالت ممکن .. باهاش میخوابید ......
ولی اون چش شده بود ..
چرا آروم بود ..چرا مثل همیشه باهاش برخورد نمیکرد ..
شاید عاشقش شده ؟ شایدم داره بیماریش خوب میشه ..
ولی .. چیزی که آدم یه خاطرش تعجب میکنه اینه که چرا محو اون دختره شده بود.. ؟چرا نمتونست از نگا کردن به چشماش سیر بشه ..؟
این جای تعجب بود برای آت و هم برای خود جونگ کوک .. و همینطور شاید برای شما هم جای تعجب بوده باشه ..!
آت از حموم بیرون اومده بود .. داشت لباس میپوشید ..بالاخره یه لباس انتخاب کرد و پوشید و پایین رفت .. ساعت 9 شب بود ..
زمان چه سریع میگذره .. حتی ناهار هم نخورده بودن .. این دوتا ..
آت به سمت اجوما رفت و گفت ..
+ اجوما دارم از گرسنگی میمیرم ..
/: دخترم .. غذا الان حاضر میشه .. برو بشین .. الان میارم ..
+ باش اجوما ( لبخند)
آت رفت .. و نشست سر میز و منتظر موند تا اجوما غذا رو بیاره .. بعد یه ربع بلاخره اجوما غذا رو آورد ..
ولی جونگ کوک هنوز نیومده بود ..اجوما رفت تا صداش کنه ولی هیچ جا نبود ..
اجوما اومد و رو به آت گفت ..
/: دخترم .. میدونی ارباب کجاست .. همه جا رو گشتم نبود ...
+ بزارین خودم برم ببینم کجاست .. شما بشینید غذاتونو بخورید اجوما ..من الان میام ..
پارت 8
آت آروم از جاش پاشد .. و رفت حموم ..
جونگ کوک رو کاناپه نشسته بود .. ذهنش پر از سوال بود .. چرا نمتونست از چشمای آت دل بکنه .. چش شده بود ..
اون لحظه حتی نمیخواست به چیز دیگه ای فکر کنه ..
حتی اگه میخواست هم نمیتونست ..
* خب .. اون درواقع .. بیماری اختلال شخصیت داشت .. همون بهتره بگم سادیسمی بود ...
ولی یه شبه خیلی تغییر کرده بود ..
اون همیشه با آت بد برخورد میکرد ... و اونو میزد .. سرش داد میزد و خیلی چیزا دیگه ..
مثلاً .. به خشن ترین حالت ممکن .. باهاش میخوابید ......
ولی اون چش شده بود ..
چرا آروم بود ..چرا مثل همیشه باهاش برخورد نمیکرد ..
شاید عاشقش شده ؟ شایدم داره بیماریش خوب میشه ..
ولی .. چیزی که آدم یه خاطرش تعجب میکنه اینه که چرا محو اون دختره شده بود.. ؟چرا نمتونست از نگا کردن به چشماش سیر بشه ..؟
این جای تعجب بود برای آت و هم برای خود جونگ کوک .. و همینطور شاید برای شما هم جای تعجب بوده باشه ..!
آت از حموم بیرون اومده بود .. داشت لباس میپوشید ..بالاخره یه لباس انتخاب کرد و پوشید و پایین رفت .. ساعت 9 شب بود ..
زمان چه سریع میگذره .. حتی ناهار هم نخورده بودن .. این دوتا ..
آت به سمت اجوما رفت و گفت ..
+ اجوما دارم از گرسنگی میمیرم ..
/: دخترم .. غذا الان حاضر میشه .. برو بشین .. الان میارم ..
+ باش اجوما ( لبخند)
آت رفت .. و نشست سر میز و منتظر موند تا اجوما غذا رو بیاره .. بعد یه ربع بلاخره اجوما غذا رو آورد ..
ولی جونگ کوک هنوز نیومده بود ..اجوما رفت تا صداش کنه ولی هیچ جا نبود ..
اجوما اومد و رو به آت گفت ..
/: دخترم .. میدونی ارباب کجاست .. همه جا رو گشتم نبود ...
+ بزارین خودم برم ببینم کجاست .. شما بشینید غذاتونو بخورید اجوما ..من الان میام ..
۴.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.