رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت ملیسا
#پارت_۱۴۲
دوتا دخترم اومد پیشش
هنوز همه مانتو به تن وایساده بودیم بیشتر عروس جالب بود که واقعا تو اون لباس سختش بود با اون کت!
بلاخره امضارم زدنو تموم شد همه لباسارو کندن! به معنای واقعی کلمه کندن!
سپنتا ده بار انگشت عسلیشو برد نزدیک دهن بهار و باز خودش میخورد توجهم به کاراشون بود،خندم گرفته بود دستی رو رو شکمم حس کردم!
ماهور بغلم کرده بود
_چیکار میکنی تو!بردار دستتو
+اگه بر ندارم؟!
_یکی می بینه جناب! کل فامیلتون هستن!
+نمی بینه کسی! تاریکه یکم!نور زومه رو زوج امشب!
محکمتر بغلم کرد من نفسم نمی کشیدم
اخر بهار موفق شد عسلو بخوره اما یه گاز به یادمونی گرفت دست سپنتا رو
همه حواسشون پرت اونا بود و هرکی یه طرف ماهن تقریبا اخر جمع وایساده بودیم
+خیلی خوشگل شدی
_هووف بردار ماهور دستاتو
+نمیخام راحتم
چسبیده بود بهم منم هرکاری میکردم نمیشد در رفت از دستش
دقیقا همین لحظه مادر عزیزشون برگشت طرفمونو چیزی که نبایدو دید!
یه نگاه بد بهم انداخت این دیگه کیه خدای من بزور از ماهور فاصله گرفتم رفتم جلو پیش بچه ها همه مون به بهارو سپنتا تبریک میگفتیم که ماهورم اومد
کم کم سروکله ادمایی ک نمیشناختم پیدا میشد و تبریک میگفتن ملیساهم مراسم معارفه گرفته بود!
چشمم به دختر پسری خورد که رنگ چشاشون آبی قشنگی بود! بهشون نگا میکردم پسره قد بلندو چارشونه خیلین خوش هیکل موهای مشکی و چشای ابیش
+خوردیش تموم شد!
به قیافه عصبانی ماهور نگا کردم
میخواستم چیزی بگم که رسیدن به ما به بچه ها تبریک گفتن
ملیسا: بچه ها میلاد و سوگند! بچه های عموی بزرگم! اینام دوستامن و معرفی مون کرد
سلام دادیم بهشون ماهورم بی تفاوت با رامین حرف میزد پسری که فهمیدم اسمش میلاده رفت سمتشون و دستشو گرفت طرف ماهور ماهور بی توجه پوزخندی زدو راهشو کج کرد! اووه اوه انقد مشکل دارین باهم!؟
عوضش با خواهر میلاد کلی حرف زد!!
پسره ی بی تعادل! با اخم نگامو برگردوندم
ملیس: تتر!
_هوم؟
ملیس: بریم پیششون؟!
مادر ملیس با پوزخند نگام میکرد! این چرا شمشیرو از رو بسته
همه دور دو میز جمع شده بودن و حرف میزدن سامیو میلاد یه طرف
رامینو ماهور سوگند و بهاروسپنتاو فاطی ی طرف
چون اونجا خالی بود کنار میلادو ملیس وایساده بودم و به حرفای سامیو میلاد گوش میدادم بی منظور نگام رو میلاد ثابت موند خانوادتا اینا خوشگلن! همشون! دلم میخواس مامان بابای میلادو ببینم! ی لحظه برگشتم سمت ماهور که دیدم با اخم نگام میکنه
ملیسا و سامی بحثو ادامه میدادن که میلاد اومد سمتم اروم گفت : ماهوری که من میشناسم الان خون خونشو میخوره برو پیشش!...
#دورترین_نزدیک
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #زیبا #پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #هنری #شیک #جذاب #خاص
دوتا دخترم اومد پیشش
هنوز همه مانتو به تن وایساده بودیم بیشتر عروس جالب بود که واقعا تو اون لباس سختش بود با اون کت!
بلاخره امضارم زدنو تموم شد همه لباسارو کندن! به معنای واقعی کلمه کندن!
سپنتا ده بار انگشت عسلیشو برد نزدیک دهن بهار و باز خودش میخورد توجهم به کاراشون بود،خندم گرفته بود دستی رو رو شکمم حس کردم!
ماهور بغلم کرده بود
_چیکار میکنی تو!بردار دستتو
+اگه بر ندارم؟!
_یکی می بینه جناب! کل فامیلتون هستن!
+نمی بینه کسی! تاریکه یکم!نور زومه رو زوج امشب!
محکمتر بغلم کرد من نفسم نمی کشیدم
اخر بهار موفق شد عسلو بخوره اما یه گاز به یادمونی گرفت دست سپنتا رو
همه حواسشون پرت اونا بود و هرکی یه طرف ماهن تقریبا اخر جمع وایساده بودیم
+خیلی خوشگل شدی
_هووف بردار ماهور دستاتو
+نمیخام راحتم
چسبیده بود بهم منم هرکاری میکردم نمیشد در رفت از دستش
دقیقا همین لحظه مادر عزیزشون برگشت طرفمونو چیزی که نبایدو دید!
یه نگاه بد بهم انداخت این دیگه کیه خدای من بزور از ماهور فاصله گرفتم رفتم جلو پیش بچه ها همه مون به بهارو سپنتا تبریک میگفتیم که ماهورم اومد
کم کم سروکله ادمایی ک نمیشناختم پیدا میشد و تبریک میگفتن ملیساهم مراسم معارفه گرفته بود!
چشمم به دختر پسری خورد که رنگ چشاشون آبی قشنگی بود! بهشون نگا میکردم پسره قد بلندو چارشونه خیلین خوش هیکل موهای مشکی و چشای ابیش
+خوردیش تموم شد!
به قیافه عصبانی ماهور نگا کردم
میخواستم چیزی بگم که رسیدن به ما به بچه ها تبریک گفتن
ملیسا: بچه ها میلاد و سوگند! بچه های عموی بزرگم! اینام دوستامن و معرفی مون کرد
سلام دادیم بهشون ماهورم بی تفاوت با رامین حرف میزد پسری که فهمیدم اسمش میلاده رفت سمتشون و دستشو گرفت طرف ماهور ماهور بی توجه پوزخندی زدو راهشو کج کرد! اووه اوه انقد مشکل دارین باهم!؟
عوضش با خواهر میلاد کلی حرف زد!!
پسره ی بی تعادل! با اخم نگامو برگردوندم
ملیس: تتر!
_هوم؟
ملیس: بریم پیششون؟!
مادر ملیس با پوزخند نگام میکرد! این چرا شمشیرو از رو بسته
همه دور دو میز جمع شده بودن و حرف میزدن سامیو میلاد یه طرف
رامینو ماهور سوگند و بهاروسپنتاو فاطی ی طرف
چون اونجا خالی بود کنار میلادو ملیس وایساده بودم و به حرفای سامیو میلاد گوش میدادم بی منظور نگام رو میلاد ثابت موند خانوادتا اینا خوشگلن! همشون! دلم میخواس مامان بابای میلادو ببینم! ی لحظه برگشتم سمت ماهور که دیدم با اخم نگام میکنه
ملیسا و سامی بحثو ادامه میدادن که میلاد اومد سمتم اروم گفت : ماهوری که من میشناسم الان خون خونشو میخوره برو پیشش!...
#دورترین_نزدیک
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #زیبا #پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #هنری #شیک #جذاب #خاص
۱۰.۰k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.