My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁶⁰🪐🦖
یه چیزی مثبت بود که به دل کوک القا میشد...
پوفی کشید و چنگی به موهاش زد.. تقریبا دو ساعت بعد با صدای راننده به خودش اومد...
" مثل اینکه رسیدیم.. چه زود گذشت... "
پیش خودش گفت و از ماشین پیاده شد.. عینکشو به چشماش زد و موهای پیشونیش رو کنار زد و رو به منشیش گفت...
کوک: شریکمون هنوز نرسیده..!؟
منشی نگاهی به ساعت رو مچش انداخت و سری تکون داد و گفت...
منشی: الانه که دیگه برسن..
پنج دقیقه بعد با صدای ترمز ماشین سرش رو به سمتش برگردوند و نگاهی به رئیس شرکت شریکش انداخت... مرد جذابی بود نمیتونست انکار کنه.. براش مهم نبود... الان نزدیک سه هفته بود که نمیدونست تهیونگ کجاست.. اما قلبش از هر موقع دیگه ای به طور عجیبی میتپید...
دوباره به سمت منشی رفت و لب زد..
کوک: خونه اون پیرمرد کجاست...
منشی نگاهی به آدرس تو دستش انداخت و گفت..
منشی: تقریبا پنج دقیقه راهه از اینجا...
کوک سری تکون داد و گفت..
کوک: خواهشا سریع تر بریم...
منشی سری تکون داد.. علامتی به بقیه داد تا حرکت کنن... دلش میخواست راه رو پیاده بره و همین هم شده بود.. روستای خیلی زیبایی بود... هوای پاک از همه جا سرازیر بود و این کوک رو حیرون تر و کنجکاو تر میکرد..
بعد از چند دقیقه جلوی درب چوبی ایستادند... پس خونه اون پیر مرد اینجا بود.. منشی جلو رفت و چند بار به در کوبید... ناگهان صدای پیر مردی اومد که چند بار گفت..
∆ اومدم ، اومدم...
بعد از چند ثانیه پیرمردی رو دید که در رو باز و اونارو به خونه دعوت کرد و گفت..
∆ بفرمایین تو ازتون پذیرایی کنم...
کوک سری تکون داد و وارد خونه شد.. عطر آشنایی به بینیش برخورد کرد اما توجهی بهش نکرد و وارد خونه نقلی پیر مرد شد...
کوک بدون معطلی رفت سر اصل مطلب..
کوک: خب... شما فروشنده زمین هستید درسته..!؟
پیرمرد تایید کرد و کوک ادامه داد...
کوک: پس بریم زمین روببینیم..؟
اما شریکش بدون توجه به حرف کوک گفت...
شریک: شما.. پسر دارین...؟
پیر مرد لبخند ناراحتی زد و گفت..
∆ اوه داشتم... اون فوت کرده..
مرد به جایی اشاره کرد و گفت...
شریک: اوه معذرت میخوام که پرسیدم اما پس اون پسر زیبا کی هستن..!؟
کوک با کنجکاوی به سمت جایی که اشاره کرد نگاهی انداخت و با دیدن فردی که جلوش بود زبونش بند اومد با لکنت لب زد...
کوک: ت..تهیونگ...!؟
_ _ _ _ _ _
هاییییییی...!✨
خببب الان پارت جای حساسه!😐
منم همینجا دیگه نذاشتم تا به شرط برسه لایکا!
ادمین مریض...😑😂 ولی خب این پارتو پارت قبل و قبل ترش رو وقتی گذاشتم که شرط پر نشده بود! اینو دیگه تا شرط پر نشه نمیذارم...😐
شرط...
لایک: ۲۰
کامنت: ۱۰
(۱۰ تا کامنت حمایتیااااا از ده تا اکانت جداااا همش با یکی قبول نیس...😒)
خیلی بهتون آسون گرفتمممم الان وقت سختگیریه!
Part⁶⁰🪐🦖
یه چیزی مثبت بود که به دل کوک القا میشد...
پوفی کشید و چنگی به موهاش زد.. تقریبا دو ساعت بعد با صدای راننده به خودش اومد...
" مثل اینکه رسیدیم.. چه زود گذشت... "
پیش خودش گفت و از ماشین پیاده شد.. عینکشو به چشماش زد و موهای پیشونیش رو کنار زد و رو به منشیش گفت...
کوک: شریکمون هنوز نرسیده..!؟
منشی نگاهی به ساعت رو مچش انداخت و سری تکون داد و گفت...
منشی: الانه که دیگه برسن..
پنج دقیقه بعد با صدای ترمز ماشین سرش رو به سمتش برگردوند و نگاهی به رئیس شرکت شریکش انداخت... مرد جذابی بود نمیتونست انکار کنه.. براش مهم نبود... الان نزدیک سه هفته بود که نمیدونست تهیونگ کجاست.. اما قلبش از هر موقع دیگه ای به طور عجیبی میتپید...
دوباره به سمت منشی رفت و لب زد..
کوک: خونه اون پیرمرد کجاست...
منشی نگاهی به آدرس تو دستش انداخت و گفت..
منشی: تقریبا پنج دقیقه راهه از اینجا...
کوک سری تکون داد و گفت..
کوک: خواهشا سریع تر بریم...
منشی سری تکون داد.. علامتی به بقیه داد تا حرکت کنن... دلش میخواست راه رو پیاده بره و همین هم شده بود.. روستای خیلی زیبایی بود... هوای پاک از همه جا سرازیر بود و این کوک رو حیرون تر و کنجکاو تر میکرد..
بعد از چند دقیقه جلوی درب چوبی ایستادند... پس خونه اون پیر مرد اینجا بود.. منشی جلو رفت و چند بار به در کوبید... ناگهان صدای پیر مردی اومد که چند بار گفت..
∆ اومدم ، اومدم...
بعد از چند ثانیه پیرمردی رو دید که در رو باز و اونارو به خونه دعوت کرد و گفت..
∆ بفرمایین تو ازتون پذیرایی کنم...
کوک سری تکون داد و وارد خونه شد.. عطر آشنایی به بینیش برخورد کرد اما توجهی بهش نکرد و وارد خونه نقلی پیر مرد شد...
کوک بدون معطلی رفت سر اصل مطلب..
کوک: خب... شما فروشنده زمین هستید درسته..!؟
پیرمرد تایید کرد و کوک ادامه داد...
کوک: پس بریم زمین روببینیم..؟
اما شریکش بدون توجه به حرف کوک گفت...
شریک: شما.. پسر دارین...؟
پیر مرد لبخند ناراحتی زد و گفت..
∆ اوه داشتم... اون فوت کرده..
مرد به جایی اشاره کرد و گفت...
شریک: اوه معذرت میخوام که پرسیدم اما پس اون پسر زیبا کی هستن..!؟
کوک با کنجکاوی به سمت جایی که اشاره کرد نگاهی انداخت و با دیدن فردی که جلوش بود زبونش بند اومد با لکنت لب زد...
کوک: ت..تهیونگ...!؟
_ _ _ _ _ _
هاییییییی...!✨
خببب الان پارت جای حساسه!😐
منم همینجا دیگه نذاشتم تا به شرط برسه لایکا!
ادمین مریض...😑😂 ولی خب این پارتو پارت قبل و قبل ترش رو وقتی گذاشتم که شرط پر نشده بود! اینو دیگه تا شرط پر نشه نمیذارم...😐
شرط...
لایک: ۲۰
کامنت: ۱۰
(۱۰ تا کامنت حمایتیااااا از ده تا اکانت جداااا همش با یکی قبول نیس...😒)
خیلی بهتون آسون گرفتمممم الان وقت سختگیریه!
۱۸.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳