My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁹🪐🦖
نمیتونست جلوی خودش رو بگیره... دستشو محکم به پاهاش کوبید و پیش خودش لب زد..
" من احمق عاشق چی تو شدم آخه...!؟ نه اخلاق داری نه شعور ببین هنوز اونقدر اسکلم که بازم عاشقتم.. "
اما فکرش دوباره رفت سمت بچه ای که هنوز شاید یه لخته خون هم نبود...
اما گریه اش بند اومد گفت..
" این بچه حاصل کدوم س*ک*س*مونه...؟ "
یکم فکر کرد و باز خودش جواب خودش رو داد..
" نه بابا اون آخری نمیشه که فقط یه هفته از اون س*ک*س گذشته... نه بابا بچه تو یه هفته نمیاد.. "
بازم فکر کرد و گفت...
" شاید هم بیاد.. "
دوباره بغضش از سر گرفت...
" هنوزم اونقدر نادونم که دارم بابا میشم ولی هیچی نمیدونمممم..! "
با شنیدن صدای آجوما سریع اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته ای جوابش رو داد...
تهیونگ: بله..!؟
مرد نفس راحتی کشید و گفت...
چوی: پسرم تو سه ساعته تو اون دستشویی چیکار میکنی..؟ نگرانت شدم...
تهیونگ کمی فکر کرد و با خجالت گفت..
تهیونگ: ببخشید من مشكل دفع ادرار و مدفوع دارم برای همین کمی طول میکشه...
خودش هم نفهمیده بود چی گفته پیر مرد بدون اینکه درکی از حرف ته داشته باشه سری تکون داد و دیگه پیگیر ماجرا نشد..
________________
چهارمین شیشه ویسکی هم رو میز کوبید و چشمای قرمز از مستیش رو به عکس خندون ته داد...
" تو میخواستی فقط برام یه برده بمونی نه اینکه به قلبم نفوذ کنی لعنتی..! "
آهی کشید و دستشو به پنجمین شیشه ویسکی رسوند و لب زد...
" وقتی نیستی تنها چیزی که میتونه حالمو بهتر کنه همینه.. ولی بازم به تو نمیرسه تهته... کجا رفتی..؟ اینقدر از من بدت میومد...؟ اینقدر از من بیزاری..؟ البته بهت حق هم میدم...! کی از کسی که بهش تجا*وز کرده و بهش بگه هر*زه خوشش میاد آخه..! "
بغض گلوشو گرفت... اما دستشو محکم به پاهاش زد و اونو چنگ زد و بزور بغضشو قورت داد.. کسی نبود که بخاطر اشکش مسخره اش کنه اما نمیخواست به این زودی خودش رو ببازه...
تن خسته اش رو بلند کرد و به زور به سمت حموم حرکت کرد.. فردا صبح زود باید میرفتن به روستا و نمیخواست موقع بیدار شدن سردرد بگیره...
________________
به سمت ماشینش حرکت کرد و عینک دودیش رو از چشماش برداشت.. با اشاره دست به راننده علامت داد تا حرکت کنه... هنوزم از تهیونگ خبری نبود و نمیدونست چرا قلبش امروز از هر روز دیگه ای تند تر به سینه اش میکوبید.. افکار مضحک و عجیبش به سمتش هجوم آورده بودن...
" نکنه بلایی سرس آومده باشه..!؟ "
" نکنه جای خواب نداشته باشه...!؟ "
همینطور ادامه داشتن و میخواستن کوک رو تخریب کنن.. میدونست این حس نگرانیش که از هر وقت دیگه ای بیشتر بود الکی و بیخود نیست... اما کنار این همه افکار بد یه حس عجیبی داشت.. نمیدونست چرا اما یه چیزی مثبت بود که به دل کوک القا میشد...
Part⁵⁹🪐🦖
نمیتونست جلوی خودش رو بگیره... دستشو محکم به پاهاش کوبید و پیش خودش لب زد..
" من احمق عاشق چی تو شدم آخه...!؟ نه اخلاق داری نه شعور ببین هنوز اونقدر اسکلم که بازم عاشقتم.. "
اما فکرش دوباره رفت سمت بچه ای که هنوز شاید یه لخته خون هم نبود...
اما گریه اش بند اومد گفت..
" این بچه حاصل کدوم س*ک*س*مونه...؟ "
یکم فکر کرد و باز خودش جواب خودش رو داد..
" نه بابا اون آخری نمیشه که فقط یه هفته از اون س*ک*س گذشته... نه بابا بچه تو یه هفته نمیاد.. "
بازم فکر کرد و گفت...
" شاید هم بیاد.. "
دوباره بغضش از سر گرفت...
" هنوزم اونقدر نادونم که دارم بابا میشم ولی هیچی نمیدونمممم..! "
با شنیدن صدای آجوما سریع اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته ای جوابش رو داد...
تهیونگ: بله..!؟
مرد نفس راحتی کشید و گفت...
چوی: پسرم تو سه ساعته تو اون دستشویی چیکار میکنی..؟ نگرانت شدم...
تهیونگ کمی فکر کرد و با خجالت گفت..
تهیونگ: ببخشید من مشكل دفع ادرار و مدفوع دارم برای همین کمی طول میکشه...
خودش هم نفهمیده بود چی گفته پیر مرد بدون اینکه درکی از حرف ته داشته باشه سری تکون داد و دیگه پیگیر ماجرا نشد..
________________
چهارمین شیشه ویسکی هم رو میز کوبید و چشمای قرمز از مستیش رو به عکس خندون ته داد...
" تو میخواستی فقط برام یه برده بمونی نه اینکه به قلبم نفوذ کنی لعنتی..! "
آهی کشید و دستشو به پنجمین شیشه ویسکی رسوند و لب زد...
" وقتی نیستی تنها چیزی که میتونه حالمو بهتر کنه همینه.. ولی بازم به تو نمیرسه تهته... کجا رفتی..؟ اینقدر از من بدت میومد...؟ اینقدر از من بیزاری..؟ البته بهت حق هم میدم...! کی از کسی که بهش تجا*وز کرده و بهش بگه هر*زه خوشش میاد آخه..! "
بغض گلوشو گرفت... اما دستشو محکم به پاهاش زد و اونو چنگ زد و بزور بغضشو قورت داد.. کسی نبود که بخاطر اشکش مسخره اش کنه اما نمیخواست به این زودی خودش رو ببازه...
تن خسته اش رو بلند کرد و به زور به سمت حموم حرکت کرد.. فردا صبح زود باید میرفتن به روستا و نمیخواست موقع بیدار شدن سردرد بگیره...
________________
به سمت ماشینش حرکت کرد و عینک دودیش رو از چشماش برداشت.. با اشاره دست به راننده علامت داد تا حرکت کنه... هنوزم از تهیونگ خبری نبود و نمیدونست چرا قلبش امروز از هر روز دیگه ای تند تر به سینه اش میکوبید.. افکار مضحک و عجیبش به سمتش هجوم آورده بودن...
" نکنه بلایی سرس آومده باشه..!؟ "
" نکنه جای خواب نداشته باشه...!؟ "
همینطور ادامه داشتن و میخواستن کوک رو تخریب کنن.. میدونست این حس نگرانیش که از هر وقت دیگه ای بیشتر بود الکی و بیخود نیست... اما کنار این همه افکار بد یه حس عجیبی داشت.. نمیدونست چرا اما یه چیزی مثبت بود که به دل کوک القا میشد...
۵.۵k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳