part

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part¹⁶"



بهش خیره شد..
از روی کاناپه بلند شد..مگه اصلا میشناختن همو؟
به چشم های سرد جونگکوک خیره شد..
میخواست بحثو عوض کنه..چون میدونست قراره چیزو‌ رو بشنوه که دلش نمیخواست.
حداقل قبول نکنه...

تهیونگ:چرا بهم نگفتی سویون قراره حمله کنه؟..

برعکس تصورش جونگکوک هم همراهیش کرد..

جونگکوک:فکر میکردم قراره به من حمله کنه و لازم نبود بدونی....ولی انگاری تورو هدف گرفته بود.

با صدای در برگشت..
مرد جوونی همراه با کیف بزرگه چرمی..و عینکه طبی..وارد شد..

جونگکوک:طبقه ی بالا اتاق اخر..

برگشتمو سوالی به جونگکوک خیره شدم..

جونگکوک:دکتره.


پشته در اتاقه ا.ت دست به سینه وایساده بود..
از پشت در نظاره گر کارهای دکتر بود..

انگاری اصلا حالش خوب نبود..
چطوری نتونست ازش محافظت کنه؟فقط اسیب میبینه..
وقتایی که پیششه...

به سمت طبقه ی پایین رفت و وارد اشپزخونه شد..
دستش رو مشت کرد روی حزیره سنگی گذاشت..
زخم های ا.ت فقط عصبانی ترش میکرد..

جونگکوک:بزار پیشه من بمونه..!

لبش رو گاز گرفت..
میدونست عصبی و میخواست عصبی ترش کنه..
برگشت و با چشم های خونی به جونگکوک خیره شد..

تهیونگ:تو اصلا کیشی؟؟چطوری میتونم یه تیکه از وجودمو بزارم کنار؟

چند قدمی به سمته تهیونگ حرکت کرد..

جونگکوک:انگاری فراموش کردی...فردا باید بری..

چی؟
با حرف جونگکوک بهم ریخت..یعنی انقدر زود؟
باید بره؟الان؟
چطوری تونست اون رسم رو فراموش کنه؟

رسمی بین مافیا های قدرتمند وجود داره..
باید داخل هر کشور ۵سال باشند..و قدرتشون رو زیاد و زیادتر کنند..

که الان نبوت تهیونگ بود..
این رسم انقدر مهمه که از یاد هیچ مافیایی نمیره و باید انجام بده..

ولی چطور تهیونگ فراموش کرده بود؟.یعنی بخاطر وجود یه نفر؟

اوه..
دره پنجره ی اشپزخونه باز بود و صدای بارون اکو میشد..

چیزی نگفتو ساکت موند...

جونگکوک:بهتر بگم..حتی اگه با خودت ببریش..فقط خطر رو بیشتر کردی..اون سویون هم هنوز اون بیرونه..

هر لحظه نظرش فرق میکرد..


لب باز کرد چیزی بگه که با صدای جیغ دخترک..همه چیزو فراموش کرد..

شونش محکم به جونگکوک خوردو از اشپزخونه خارج شدو به سمته اتاقش رفت..


درو سریع باز کرد..
دخترک از ترس به سمته گوشی از اتاق رفته بود..
دکتر ازش فاصله گرفته بود..

به سمته دکتر رفتو یقش رو گرفت..از شدتت عصبانیت خواست مشتی رو به صورتش بکوبه که با صدای جونگکوک متوقف شد..

جونگکوک:چیکار میکنی؟

عربدش خشکش کرده بود..
به خودش اومد..داشت چیکار میکرد؟یقش رو ول کرد..
دکتر از خفه گی به تند سلفه کردن افتاد..
این چه کاری بود؟
شاید..نمیخواست کسی به دخترش اسیبی برسونه..
به ا.ت خیره شد..

ترسیده بود..ولی وجود جونگکوک بیشتر به ترسش اضافه کرده بود..

از اتاق بیرون اومد..
دستش رو توی موهای پریشونش برد..

بهتره نباشه..

کتش رو از روی کاناپه ور داشت...چشه؟
و تا خواست قدمی ور داره چیزی گرمی و کوچیکی داخل دستش حس کرد..

برگشت..
ا.ت بود..دستش رو توی دست هاش برده بود..
اونیکی دستش رو دور بازوش کرد..

ا.ت:میخواستی بدون من بری؟..

چشم هاش اشکی..لبش خالی از حرف..

شاید یه بغل حالش رو خوب بکنه..

دستش رو گرفت و کشوندتش توی بغلش...

تهیونگ:هیچوقت بدون تو جایی نمیرم..


دستش رو گرفت..
به جونگکوک که بالای پله ها بود خیره شد..


تهیونگ:برو تو ماشین میام..

به سمتش رفت..

تهیونگ:امشب..میارمش..


قطره اشک به سمته گونش سقوط کرد..
وارد ماشین شد..
خواب بود..سرش رو شیشه ماشین.

کتش رو انداخت روش..
بخاری رو روشن کردو به سمت عمارت دیگه اش رفت..

باید وسایلش رو از اونیکی عمارت ور داره‌‌..
بلاخره مخالفتی نباید باشه..

گذاشتش روی تخت..پتو رو کشید روش..
زخم هاش بسته شده بود.

به سمت ماشین رفتو از عمارت خارج شد...و رفت به سمت عمارت قبلی..


.
.
.

ظرفه غذا روتوی سینک گذاشت..
برق های کله عمارت رو خاموش کرد...

به سمته اتاق دخترک رفت..
هنوز غرقه خواب بود..به قرصه کناره تخت خیره شد..

۲تا قرص خواب اور..
اونقدری هست که تا فردا خواب باشه..

نشست روی صندلی کناره تخت..بهش خیره شد..

لباسش رو عوض کرد..بغلش کرد.. و گذاشتش توی ماشین..

ساعت ۱ و نیم شب بود..

جونگکوک تنها کسی بود که میتونست تا اخر عمرش از ا.ت محافظت کنه..
بلاخره خیلی بهتر از خودش بود..


بارون شدید شده بود..
از اینه به ا.ت خیره شد..میدونست یه قدم از دور نشده دلش براش تنگ میشه ولی..

بزار بمونه برای ۵ سال بعد..
دیدگاه ها (۰)

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁵"جونگکوک:الو؟تهیونگ؟خواست لب باز کنه چ...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁵"روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شد..خو...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁹" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط