ازدواج سوری پارت 70
ازدواج سوری پارت 70
ویو ات
رایدس بهمون علامت داد که سرگرمش کنی تا بتونه میا رو نجات بده
ـ مث اینکه اشنایی با قوانینم نداری؟
+نه مگه قانونت چیه؟
ـ به ازای هر خراش یکی از انگشتاتو از دست میدی، یونو؟
+نه بابا
ته ـ اره مامان
رایدس میا رو هم نجات داد موند نیانگ
ــــــ فلش بک پنج سالگیه نیانگ(الان ده سالشه) ــــــــ
ویو نیانگ
بابا ـ نیانگ وقتی که یه نفر تورو گرگان گرفت و من تونجا بودم سعی کن به دستای من توجه کنی باشه؟
ـ چرا؟
بابا ـ ممکنه این چند وقت یه نفر بخواد تورو بکشه برای همین هر موقع من دستم رو مشت کردم یعنی نباید تکون بخوری
ـ این جوری؟ *دستشو مشت میکنه*
بابا ـ *خنده ی ریز*اره همین جوری، و اگه دستمو باز کردم باید چشماتو ببندیو سرتو ببری پایین باشه؟
ـ باشه
ــــــ فلش بک زمان حال ـــــــ
ویو نیانگ
بابام دستشو مشت کرد و فهمیدم که باید چیکار کنم مثل پنج سال پیش منتظر بودم که دستاشو باز کنه
ویو ات
ته دستشو روبه نیانگ مشت کرد بود نمی دونستم میخواد چیکار کنه
ته ـ از پشت بگیرش
+بُو؟
ویو تهیونگ
دستمو باز کردم نیانگ سرشو برد پایین چاقو رو پرت کردم سمت طرف جوری که تعادلشو از دست بده رایدس گرفتش و نیانگ ازاد شد
نیانگ رفت سمت ات
ویو ات
نیانگ ـ اوما یو کینچانا؟
ـ اره کینچانا
نیانگ اومد محکم بغلم کرد دلم بیشتر درد گرفت و تهیونگ اومد سمتم
ته ـ ا...
ـ نیانگ بزار من برم دستشویی الان میام باشه؟
نیانگ ـ باشه
نیانگ ولم کرد با جعبه کمک های اولیه رفتم داخل اتاقم رفتم جلوی اینه لباسم رو در اوردم داشت خون ریزی میکرد خونریزیشو تمیز کردمو داشتم باند پیچیش میکردم که تهیونگ اومد تو اتاق باهاش حرف نزدم 15قدم بیشتر باهام فاصله نداشت
ته ـ چرا این کارو کردی؟
بهش اهمیت ندادم و کارمو کردم
ته ـ چرا جوابمو نمیدی؟*با صدای بغض*
ـ...
ته ـ دارم میگم چیرا اینکارو کردی؟*با صدای گریه وداد*
ـ چون نمیخواستم یه نفر مهمو از دست بدم *با صدای بلند *
ته ـ این انتخاب خودم بود
ویو نیانگ
میخواستم برم پیش مامان بابا تا اومدم در بزنم صداشونو شنیدم
مامان ـ نیانگ به باباش نیاز داره
بابا ـ تو تنهای هم از پسش بزرگ کردن نیانگ بر میومدی
داشت بغضم میگرفت نرفتم پیششون و برگشتم پیش میا و ابو با دایی
دایی ـ نیانگ بهشون گفتی؟
ـ دارن دعوا میکنن
میا ـ عیبی نداره مامان بابای ماهم دعوا میکنن بعضی وقتا
ابو ـ مشکلی نیس
ـ اما اونا داشتن بخاطر من دعوا میکردن
دایی ـ بیا بغلم
رفتم داخل بغل دایی و شروع کردم به گریه
ـ کاش من وجود نداشتم، کاش به دنیا نمیومدم، کاش اصن وجود نداشتم، اگه من نبودم..... خوشحال... خوشحال تر بودن
دایی ـ اینا تقصیر تو نیست
ـ اگه تقصیر من نیست پس تقصیر کیه؟؟ هان؟!
ویو ات......
ویو ات
رایدس بهمون علامت داد که سرگرمش کنی تا بتونه میا رو نجات بده
ـ مث اینکه اشنایی با قوانینم نداری؟
+نه مگه قانونت چیه؟
ـ به ازای هر خراش یکی از انگشتاتو از دست میدی، یونو؟
+نه بابا
ته ـ اره مامان
رایدس میا رو هم نجات داد موند نیانگ
ــــــ فلش بک پنج سالگیه نیانگ(الان ده سالشه) ــــــــ
ویو نیانگ
بابا ـ نیانگ وقتی که یه نفر تورو گرگان گرفت و من تونجا بودم سعی کن به دستای من توجه کنی باشه؟
ـ چرا؟
بابا ـ ممکنه این چند وقت یه نفر بخواد تورو بکشه برای همین هر موقع من دستم رو مشت کردم یعنی نباید تکون بخوری
ـ این جوری؟ *دستشو مشت میکنه*
بابا ـ *خنده ی ریز*اره همین جوری، و اگه دستمو باز کردم باید چشماتو ببندیو سرتو ببری پایین باشه؟
ـ باشه
ــــــ فلش بک زمان حال ـــــــ
ویو نیانگ
بابام دستشو مشت کرد و فهمیدم که باید چیکار کنم مثل پنج سال پیش منتظر بودم که دستاشو باز کنه
ویو ات
ته دستشو روبه نیانگ مشت کرد بود نمی دونستم میخواد چیکار کنه
ته ـ از پشت بگیرش
+بُو؟
ویو تهیونگ
دستمو باز کردم نیانگ سرشو برد پایین چاقو رو پرت کردم سمت طرف جوری که تعادلشو از دست بده رایدس گرفتش و نیانگ ازاد شد
نیانگ رفت سمت ات
ویو ات
نیانگ ـ اوما یو کینچانا؟
ـ اره کینچانا
نیانگ اومد محکم بغلم کرد دلم بیشتر درد گرفت و تهیونگ اومد سمتم
ته ـ ا...
ـ نیانگ بزار من برم دستشویی الان میام باشه؟
نیانگ ـ باشه
نیانگ ولم کرد با جعبه کمک های اولیه رفتم داخل اتاقم رفتم جلوی اینه لباسم رو در اوردم داشت خون ریزی میکرد خونریزیشو تمیز کردمو داشتم باند پیچیش میکردم که تهیونگ اومد تو اتاق باهاش حرف نزدم 15قدم بیشتر باهام فاصله نداشت
ته ـ چرا این کارو کردی؟
بهش اهمیت ندادم و کارمو کردم
ته ـ چرا جوابمو نمیدی؟*با صدای بغض*
ـ...
ته ـ دارم میگم چیرا اینکارو کردی؟*با صدای گریه وداد*
ـ چون نمیخواستم یه نفر مهمو از دست بدم *با صدای بلند *
ته ـ این انتخاب خودم بود
ویو نیانگ
میخواستم برم پیش مامان بابا تا اومدم در بزنم صداشونو شنیدم
مامان ـ نیانگ به باباش نیاز داره
بابا ـ تو تنهای هم از پسش بزرگ کردن نیانگ بر میومدی
داشت بغضم میگرفت نرفتم پیششون و برگشتم پیش میا و ابو با دایی
دایی ـ نیانگ بهشون گفتی؟
ـ دارن دعوا میکنن
میا ـ عیبی نداره مامان بابای ماهم دعوا میکنن بعضی وقتا
ابو ـ مشکلی نیس
ـ اما اونا داشتن بخاطر من دعوا میکردن
دایی ـ بیا بغلم
رفتم داخل بغل دایی و شروع کردم به گریه
ـ کاش من وجود نداشتم، کاش به دنیا نمیومدم، کاش اصن وجود نداشتم، اگه من نبودم..... خوشحال... خوشحال تر بودن
دایی ـ اینا تقصیر تو نیست
ـ اگه تقصیر من نیست پس تقصیر کیه؟؟ هان؟!
ویو ات......
۹.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.