🍷ارباب و برده 🍷پارت 11
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_11
ویو کوک بعد از بیمارستان: دکتر پاشو بانداژ کرد .....دکتر گفت نباید پاشو زمین بزاره و راه بره ...منم چون نمیتونست راه بره براید استایل بغلش کردم و بردم داخل ماشین و خودمم نشستم کنارش......تو ماشین هیچ حرفی نمیزد.....خیلی آروم بود.....داشتم توذهنم ازش تعریف میکردم که ....سنگینی روی شونم حس کردم....دختره بود از شدت خستگی خوابش برده بود و سرش افتاده بود رو شونم........وای خدا من عاشق دختری شدم که حتی اسمشم نمیدونم...یادم باشه ازش بپرسم.....رسیدیم جلوی عمارت .....خیلی قشنگ خوابیده بود دلم نمیومد بیدارش کنم.....براید استایل بغلش کردم و بردم داخل عمارت........وارد سالن اصلی که شدیم همه یه جوری نگاه میکردن......منم بردمش طبقه ی بالا تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تختم.....و رفتم بیرون ....یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۷ بعد از ظهر بود......به اجوما گفتم برام یه چیزی بیاره که بخورم .......بعد از خوردن غذام رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و سیاهی.......
ویو ا/ت:با سردرد خفیفی از خواب بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم.....یادم اومد چه اتفاقی افتاده ......تو اتاق ارباب بودم.....خواستم بلند شم که.....در اتاق باز شد و ارباب اومد داخل......یه چیزی دستش بود که با دیدنم کمی عصبی شد با عصبانیت و کمی داد گفت:
کوک:مگه نگفتم نباید از سر جات بلند شی....(داد)
ا/ت: آخه ارباب .....کی کارهای شمارو انجام بده(یکم ترسیده)
کوک:خودم میتونم کارامو بکنم...الانم باید بانداژ پات رو عوض کنم(در اتاق و بست و اومد داخل)
ا/ت:شما بانداژ پام رو عوض میکنید؟؟!...(کیوت)
کوک:چیه؟!بهم نمیاد بلد باشم!؟(تک خنده)
ا/ت:نه منظورم ای نبود.....
کوک:......OK.....(رفت و جلو پای ا/ت نشست و بانداژش رو باز کرد)
ویوا/ت:شروع کرد به باز کردن بانداژ پام......خیلی جذابه....کاش میتونستم بهش بگم ازش خوشم اومده....ولی......من فقط یه دختر خدمتکار ۱۷ ساله ام
داشتم خودمو با ارباب مقایسه میکردم که صداش منو به خودم آورد....حتی صداشم جذابه..:
کوک:یه چند تا سوال دیگه هم دارم!...
{پایان}
شرط نمیزارم ولی با کامنتاتون انرژی بدید......♡
پارت_11
ویو کوک بعد از بیمارستان: دکتر پاشو بانداژ کرد .....دکتر گفت نباید پاشو زمین بزاره و راه بره ...منم چون نمیتونست راه بره براید استایل بغلش کردم و بردم داخل ماشین و خودمم نشستم کنارش......تو ماشین هیچ حرفی نمیزد.....خیلی آروم بود.....داشتم توذهنم ازش تعریف میکردم که ....سنگینی روی شونم حس کردم....دختره بود از شدت خستگی خوابش برده بود و سرش افتاده بود رو شونم........وای خدا من عاشق دختری شدم که حتی اسمشم نمیدونم...یادم باشه ازش بپرسم.....رسیدیم جلوی عمارت .....خیلی قشنگ خوابیده بود دلم نمیومد بیدارش کنم.....براید استایل بغلش کردم و بردم داخل عمارت........وارد سالن اصلی که شدیم همه یه جوری نگاه میکردن......منم بردمش طبقه ی بالا تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تختم.....و رفتم بیرون ....یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۷ بعد از ظهر بود......به اجوما گفتم برام یه چیزی بیاره که بخورم .......بعد از خوردن غذام رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و سیاهی.......
ویو ا/ت:با سردرد خفیفی از خواب بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم.....یادم اومد چه اتفاقی افتاده ......تو اتاق ارباب بودم.....خواستم بلند شم که.....در اتاق باز شد و ارباب اومد داخل......یه چیزی دستش بود که با دیدنم کمی عصبی شد با عصبانیت و کمی داد گفت:
کوک:مگه نگفتم نباید از سر جات بلند شی....(داد)
ا/ت: آخه ارباب .....کی کارهای شمارو انجام بده(یکم ترسیده)
کوک:خودم میتونم کارامو بکنم...الانم باید بانداژ پات رو عوض کنم(در اتاق و بست و اومد داخل)
ا/ت:شما بانداژ پام رو عوض میکنید؟؟!...(کیوت)
کوک:چیه؟!بهم نمیاد بلد باشم!؟(تک خنده)
ا/ت:نه منظورم ای نبود.....
کوک:......OK.....(رفت و جلو پای ا/ت نشست و بانداژش رو باز کرد)
ویوا/ت:شروع کرد به باز کردن بانداژ پام......خیلی جذابه....کاش میتونستم بهش بگم ازش خوشم اومده....ولی......من فقط یه دختر خدمتکار ۱۷ ساله ام
داشتم خودمو با ارباب مقایسه میکردم که صداش منو به خودم آورد....حتی صداشم جذابه..:
کوک:یه چند تا سوال دیگه هم دارم!...
{پایان}
شرط نمیزارم ولی با کامنتاتون انرژی بدید......♡
۷.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.