🍷ارباب و برده 🍷پارت 13
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_13
ا/ت:باشه ...فقط.....چرا بین من و بقیه ی برده هات فرق میزاری؟؟!
کوک:امممم.....خب..... چون تو سنت از همه ی اونها خیلی کمتره...و میخوام که فعلا اذیتت نکنم....
ا/ت: ولی....دورا چی؟ اونم که تقریبا همسن منه......
کوک:دورا ؟ دختر خیلی شیرینیه ولی اون ۲۶ سالشه...فقط چهرش بیبی فیصه.....
ا/ت: واقعا؟من فک نمیکردم سنش آنقدر زیاد باشه.....
کوک:سوال دیگه ای نداری؟؟
ا/ت: چرا دارم .....
کوک:خب باید بزاریش واسه یه وقت دیگه ....ببینم نمیخوای یه دوش بگیری؟؟!
ا/ت:میخوام. ولی......فک نکم بتونم......تازه دیشبم ۳ ساعت حموم بودم.....
کوک:بااشه هرجور راحتی......فقط اون لباس رو بپوش که راحت باشی(به لباس روی میز اشاره کرد) و بیا اتاق کارم کارت دارم ....
ا/ت:باشه ممنون....چشم .میام
*کوک رفت بیرون*
ویو ا/ت: گفت لباس ؟!گفت بیب؟گفت نمیخواد فعلاً اذیتم کنه؟گفت من سنم از همه ی دخترای عمارت کمتره؟!گفت پامو بانداژش میکنه؟!وااااای خدا دارم دیوونه میشم......! °°
اخه چرا رفتارش اینطوریه؟یکم خوبه ..یکم بد...یکم آرومه...یکم تند...ولی در هر صورت جذابه!♡
خواستم بلند شم که یادم افتاد نباید بلند شم از جام....واسه همین خودمو به سمت میز کشیدم و لباسو برداشتم......یه ساحلی سبزآبی چین دار بود(اسلاید ۲ لباس) هرجوری بود پوشیدمش..... میتونستم راه برم ولی ارباب...چیز اسمش چی بود؟!کوک.......کوک گفت حق ندارم راه برم.....منم کوک رو با اسم کوچیک صدا زدم بعد از ۳ بار صدا زدن....اجوما اومد داخل و
کمکم کرد برم به اتاق ارباب.....جلوی در رسیدیم و در زدم:
ا/ت:میتونم بیام داخل؟
کوک: آره.....
*در رو باز کرد و به کمک اجوما رفت داخل *
کوک: اجوما ا/ت رو بزار رو مبل .....
اجوما:چشم ارباب....(به ا/ت کمک کرد بشینه)
اجوما:ارباب ...با من امر دیگه ای ندارید؟
کوک:نه ...میتونی بری......(سرشو پایین انداخته و درحال برسی چند تا برگهست و عینک مطالعه اش رو زده)
*اجوما رفت و در رو بست*
ا/ت: با من کاری داشتی؟!
کوک:یه خواهشی ازت دارم••
ا/ت: اگه از دستم بر بیاد چرا که نه(لبخند مهربون)
کوک:ببین .....۳ روز دیگه یعنی روز پنجشنبه من یه مهمونی کوچیک ترتیب دادم و تو اون مهمونی یه قرداد مهم رو قراره امضا کنم....
ا/ت:مبارکه....خب چه کاری از دست من برمیاد؟!
کوک:متأسفانه تو اون مهمونی بعضی از فامیل هام هم حضور دارن.....که....
سه ..چهارتا دختر تقریبا همسن تو دارن و دختراشون خیلی بهم میچسبن....
منم ازت میخوام تو اون مهمونی نقش دوست دختر منو بازی کنی.....و ...
کاری کنی که بهم نچسبن.....میتونی؟^^(قیافه ی مظلوم)
ا/ت:خب اگه تا اون روز پام خوب بشه چرا که نه.....(سرشو به نشانه ی تایید تکون میده)
کوک:واقعاً!!!خیلی ممنون.....واقعا ممنونم ازت ا/ت... ( :
ا/ت:خواهش میکنم......
{پایان}
اینم این یکی پارت
انرژی نمیدید به این دختر مظلوم؟!
فکر کنید از آواره های فلسطینم ...انرژی بدید بم :)😭🙁
شرایط پارت بعد ۳ نفر فالو کنن ۱۲ لایک و ۱۲ کامنت
پارت_13
ا/ت:باشه ...فقط.....چرا بین من و بقیه ی برده هات فرق میزاری؟؟!
کوک:امممم.....خب..... چون تو سنت از همه ی اونها خیلی کمتره...و میخوام که فعلا اذیتت نکنم....
ا/ت: ولی....دورا چی؟ اونم که تقریبا همسن منه......
کوک:دورا ؟ دختر خیلی شیرینیه ولی اون ۲۶ سالشه...فقط چهرش بیبی فیصه.....
ا/ت: واقعا؟من فک نمیکردم سنش آنقدر زیاد باشه.....
کوک:سوال دیگه ای نداری؟؟
ا/ت: چرا دارم .....
کوک:خب باید بزاریش واسه یه وقت دیگه ....ببینم نمیخوای یه دوش بگیری؟؟!
ا/ت:میخوام. ولی......فک نکم بتونم......تازه دیشبم ۳ ساعت حموم بودم.....
کوک:بااشه هرجور راحتی......فقط اون لباس رو بپوش که راحت باشی(به لباس روی میز اشاره کرد) و بیا اتاق کارم کارت دارم ....
ا/ت:باشه ممنون....چشم .میام
*کوک رفت بیرون*
ویو ا/ت: گفت لباس ؟!گفت بیب؟گفت نمیخواد فعلاً اذیتم کنه؟گفت من سنم از همه ی دخترای عمارت کمتره؟!گفت پامو بانداژش میکنه؟!وااااای خدا دارم دیوونه میشم......! °°
اخه چرا رفتارش اینطوریه؟یکم خوبه ..یکم بد...یکم آرومه...یکم تند...ولی در هر صورت جذابه!♡
خواستم بلند شم که یادم افتاد نباید بلند شم از جام....واسه همین خودمو به سمت میز کشیدم و لباسو برداشتم......یه ساحلی سبزآبی چین دار بود(اسلاید ۲ لباس) هرجوری بود پوشیدمش..... میتونستم راه برم ولی ارباب...چیز اسمش چی بود؟!کوک.......کوک گفت حق ندارم راه برم.....منم کوک رو با اسم کوچیک صدا زدم بعد از ۳ بار صدا زدن....اجوما اومد داخل و
کمکم کرد برم به اتاق ارباب.....جلوی در رسیدیم و در زدم:
ا/ت:میتونم بیام داخل؟
کوک: آره.....
*در رو باز کرد و به کمک اجوما رفت داخل *
کوک: اجوما ا/ت رو بزار رو مبل .....
اجوما:چشم ارباب....(به ا/ت کمک کرد بشینه)
اجوما:ارباب ...با من امر دیگه ای ندارید؟
کوک:نه ...میتونی بری......(سرشو پایین انداخته و درحال برسی چند تا برگهست و عینک مطالعه اش رو زده)
*اجوما رفت و در رو بست*
ا/ت: با من کاری داشتی؟!
کوک:یه خواهشی ازت دارم••
ا/ت: اگه از دستم بر بیاد چرا که نه(لبخند مهربون)
کوک:ببین .....۳ روز دیگه یعنی روز پنجشنبه من یه مهمونی کوچیک ترتیب دادم و تو اون مهمونی یه قرداد مهم رو قراره امضا کنم....
ا/ت:مبارکه....خب چه کاری از دست من برمیاد؟!
کوک:متأسفانه تو اون مهمونی بعضی از فامیل هام هم حضور دارن.....که....
سه ..چهارتا دختر تقریبا همسن تو دارن و دختراشون خیلی بهم میچسبن....
منم ازت میخوام تو اون مهمونی نقش دوست دختر منو بازی کنی.....و ...
کاری کنی که بهم نچسبن.....میتونی؟^^(قیافه ی مظلوم)
ا/ت:خب اگه تا اون روز پام خوب بشه چرا که نه.....(سرشو به نشانه ی تایید تکون میده)
کوک:واقعاً!!!خیلی ممنون.....واقعا ممنونم ازت ا/ت... ( :
ا/ت:خواهش میکنم......
{پایان}
اینم این یکی پارت
انرژی نمیدید به این دختر مظلوم؟!
فکر کنید از آواره های فلسطینم ...انرژی بدید بم :)😭🙁
شرایط پارت بعد ۳ نفر فالو کنن ۱۲ لایک و ۱۲ کامنت
۹.۰k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.