نمیدانم کجا باید فرار کرد دست هایم نای تکان خوردن ندار

نمیدانم ، کجا باید فرار کرد؟ دست هایم نای تکان خوردن ندارند
از ناله هایِ شبانه‌ام بیزارم ، از مزاحمتی که از برایِ عزیزانم دارم بیزارم ، از خستگی هایَم بیزارم ، از نشخوار های فکری‌ام بیزارم ، از درک نشدن بیزارم ، از ساعت ها خیره شدن بیزارم ، از خواب هایِ ناامن بیزارم ، از اشک هایِ پیاپِی بیزارم ، از بیزاری بیزارم...
تنها چیزی که میدانم این است که بیزارم
احساساتم مرا به جنون کشیده اند
و من از بیزاری شرمسارم
گاه احساس میکنم اگر همین حالا از جا برخیزم و چاقویی در شکم خود فرو کنم ، یا کِه دوان دوان خود را به میان جاده رها کنم همه چیز آسوده خواهد شد
از این فکر های نا به جا بیزارم
درحالی که هیچ سودی از برای هیچ اهدی ندارم به سقف خیره می‌مانمو به این می‌اندیشم که چرا نمیتوانم این تن لش را از جا بلند کنم و کمی دست بجنبانم
از این بی حاصلی بیزارم
تنها کاری که از پسش برمی‌ایم این است که عزیزک هایی که در اطرافم میزیستند را آزار دهم ، آن هم با هیچکاری نکردن ، عجب هنر بزرگی‌ست!
از این حال خراب بیزارم
درحالی که دیگر ادمک های زمین دستاورد هایِ بزرگ خویش را به نمایش میگذارند من از برای زنده ماندن تلاش میکنم
از این نفس هایِ بیفایِده بیزارم
میدانی..
از همه چیز بیزارم ، او دوباره بازگشته و من از این نیز بیزارم..
دلم میخواهد فریاد زنم و طلب کمک کنم اما از این حال خراب شرمسارم. از پیامد های مزخرفی که از برای دردانه هایِ قلبم دارم شرمسارم..
تمام زندگی‌ام را بیزارم.
دیدگاه ها (۰)

دُردانه ، برایَت آرزو میکنم که آنچه به صلاح تو است از برایَت...

ای عزیز تر از جانم ؛ میدانم که از برایِ تو سرد شده‌ام ، همان...

تو چه کسی هستی؟ عزیزدلم را کجا برده‌ای؟ تو نمیتوانی کسی باشی...

ای انسان های بیشرم ، کمی شعور به خرج دهید ، کمی انسانیت داشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط