فصل دو
#فصل_دو
#پارت_۱۰
آروم آروم سرم رو نوازش کرد...
بعد از اینکه سیر گریه کردم از بغلش اومدم بیرون...تعظیم ای کردم و از اتاق اومدم بیرون
حالم خیلی بد شده بود...چشمام سیاهی میرفتن و توانایی کنترل خودمو از دست داده بودم....باورم نمیشد..پسرِ مظلوم من...نمیتونه بچه دار بشه..اشکامو پاک کردم و وارد آشپزخونه شدم رو به یکی از خدمه ها گفتم
_یه لیوان آب قند..
سریع قدم برداشت و یه لیوان آب قند برام درست کرد و داد دستم.
لیوان رو گرفتم و همشو یه نفس سر کشیدم
+حالتون خوبه خانم؟
بهش خیره شدم...حتی حال و حوصله حرف زدن هم نداشتم...الان فقط دلم میخواست ...هیچوقت نمی رفتم به اتاق بابای جئون...و این راز رو نمی فهمیدم
ولی بازم...حقیقت...هیچوقت نمیشه آشکارش کرد،بالخره که یه روز میفهمیدم چه الان چه بعدا
از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم تو اتاق
دلم نمیخواست جئون منو اینجوری ببینه در رو قفل کردم و همونجا نشستم...
ویو جئون=
داشتم از کنجکاوی میمردم یعنی بابا با میونگ چیکار داشته؟..گل بابونه رو گذاشتم روی قفسه و دستکش هامو درآوردم..از گل خونه رفتم بیرون و رفتم به سمت اتاق مشترک مون...دستگیره در رو فشردم و تا بخوام در رو باز کنم با در بسته برخوردم
هول شدم و گفتم:میونگ....تو اونجایی؟
ولی صدایی نیومد بیشتر هول شدم چند تقه به در زدم و منتظر موندم..تا بخوام برم سمت
پله ها یهو در باز شد...با دیدن چشمای سرخ و اشکی میونگ هول زده گفتم:_چیشده؟
میونگ:هیچی
وارد اتاق شدم و در رو بستم
_بابام بهت چیزی گفته؟
سرشو بی حال به معنای"نه"تکون داد
_پس چیشده؟
میونگ:هیچی....عادت ماهیانه ام داره شروع میشه...دلم درد میکنه
_دراز بکش رو تخت ماساژ ات بدم
میونگ:نه نمیخواد...خوبم
_بیخود مخالفت نکن دراز بکش
بی حال دراز کشید رو تخت روغن ماساژ رو از تو کشو برداشتم و لباسش رو تا نصفه زدم بالا،یکم روغن ریختم رو دستم و مشغول ماساژ دادن شدم
#پارت_۱۰
آروم آروم سرم رو نوازش کرد...
بعد از اینکه سیر گریه کردم از بغلش اومدم بیرون...تعظیم ای کردم و از اتاق اومدم بیرون
حالم خیلی بد شده بود...چشمام سیاهی میرفتن و توانایی کنترل خودمو از دست داده بودم....باورم نمیشد..پسرِ مظلوم من...نمیتونه بچه دار بشه..اشکامو پاک کردم و وارد آشپزخونه شدم رو به یکی از خدمه ها گفتم
_یه لیوان آب قند..
سریع قدم برداشت و یه لیوان آب قند برام درست کرد و داد دستم.
لیوان رو گرفتم و همشو یه نفس سر کشیدم
+حالتون خوبه خانم؟
بهش خیره شدم...حتی حال و حوصله حرف زدن هم نداشتم...الان فقط دلم میخواست ...هیچوقت نمی رفتم به اتاق بابای جئون...و این راز رو نمی فهمیدم
ولی بازم...حقیقت...هیچوقت نمیشه آشکارش کرد،بالخره که یه روز میفهمیدم چه الان چه بعدا
از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم تو اتاق
دلم نمیخواست جئون منو اینجوری ببینه در رو قفل کردم و همونجا نشستم...
ویو جئون=
داشتم از کنجکاوی میمردم یعنی بابا با میونگ چیکار داشته؟..گل بابونه رو گذاشتم روی قفسه و دستکش هامو درآوردم..از گل خونه رفتم بیرون و رفتم به سمت اتاق مشترک مون...دستگیره در رو فشردم و تا بخوام در رو باز کنم با در بسته برخوردم
هول شدم و گفتم:میونگ....تو اونجایی؟
ولی صدایی نیومد بیشتر هول شدم چند تقه به در زدم و منتظر موندم..تا بخوام برم سمت
پله ها یهو در باز شد...با دیدن چشمای سرخ و اشکی میونگ هول زده گفتم:_چیشده؟
میونگ:هیچی
وارد اتاق شدم و در رو بستم
_بابام بهت چیزی گفته؟
سرشو بی حال به معنای"نه"تکون داد
_پس چیشده؟
میونگ:هیچی....عادت ماهیانه ام داره شروع میشه...دلم درد میکنه
_دراز بکش رو تخت ماساژ ات بدم
میونگ:نه نمیخواد...خوبم
_بیخود مخالفت نکن دراز بکش
بی حال دراز کشید رو تخت روغن ماساژ رو از تو کشو برداشتم و لباسش رو تا نصفه زدم بالا،یکم روغن ریختم رو دستم و مشغول ماساژ دادن شدم
۱۰.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.