دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_86
نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود، اما دیگه تو اون سرما حتی قدرت تکون دادن سر انگشتم هم ندارم‌...

سرمای هوا حتی باعث نمیشه خودم و تکون بدم، تنم از سرمای هوا خشک شده بود.

اون مرد، همون مردی که حتی به زبان آوردن اسمش هم دیگه برام منزجر کننده شده بود، چطور دلش اومد؟

طعم گس خون رو هنوز توی دهنم احساس می‌کردم.
گونه‌ام هنوز از سیلی‌های پی در پی که نثار صورتم می‌کرد، گز گز می‌کرد.

استخوان‌های بدنم از شدت ضربه‌های کمربند «آن مرد» تیر می‌کشید...

یعنی همه‌ی این کتک‌ها فقط برای یه بیرون رفتن بود؟ یکم زیادی نبود واسه تن ضعیف من؟

بارها زیر ضربات کمربند آن مرد جیغ زدم، التماس کردم، قسم دادم، خواهش کردم ولی هیچ...گویی کر شده بود و التماس و خواهش‌‌های منو نمی‌شنید.

اون هیولایی که چند ساعت پیش به جونم افتاده رو میسپارم به کارما...
خودمم می‌دونستم من، منه تنها، اهل انتقام گرفتن نیستم، بخوام هم نمی‌تونم‌.

نگاه ماتم زده‌ام خیره به جایی نامعلوم است.
تا کی باید تو سرما داخل این بالکن سر کنم؟
تا صبح؟
بعید می‌دونم زنده بمونم...

سعی میکنم کمی خودم و جمع و جور کنم، با یه حرکت کوچیک از درد تا استخوان مغزم تیر کشید.

لب گزیدم تا صدای جیغم به گوش آن مرد نرسد، ولی اون الان رو تخت گرم و نرمش خواب هفت پادشاه می‌دید...!

نیشخندی رو لبم پدیدار شد.
با هزار زور و زحمت خودم رو کشیدم عقب و به دیوار بالکن تکیه کردم.
چشم‌هام از درد پر شده بود؛

کاش...کاش زیر ضربات کمربند و لگد های آن مرد، میمردم و راحت می‌شدم!
کم‌کم بی‌حسی تمام کل تنم رو در بر میگیره، نای اینکه پلک‌هام رو نگه دارم نداشتم...

کم‌کم پلک‌هام گرم شد و در دنیای بی‌خبری فرو رفتم.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #پارت_87 •با احساس معلق شدنم رو‌ هوا و جدا شدن ...

دلبر کوچولو• #پارت_88 •_چای‌امو شیرین کن._چشمدر سکوت مشغول ش...

دلبر کوچولو• #پارت_85 وارد اتاقک آسانسور شدم و دکمه پارکینگ ...

دلبر کوچولو• #پارت_8۴ آروم رو تخت خزیدم و مثل افسرده‌ها به د...

blackpinkfictions پارت ۲۱

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط