دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_85
وارد اتاقک آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم.
از تو آینه نگاهم به خودم خورد، صورتم کمی رنگ پریده بود ولی اهمیتی ندادم...
با رسیدن به پارکینگ از آسانسور خارج شدم و از ساختمان زدم بیرون...
با لبخند عمیقی هوای آلوده تهران رو وارد ریههام کردم.
_آخیش آزادی.
نگاه متعجب بچهای رو که روی خودم دیدم، با همون نیش بازم بوسی واسش فرستادم...
پسر بچه اول لبخندی زد ولی بعد با کاری کرد لبخند رو لبم ماسید، دستش رو آورد بالا و با افتخار انگشت وسطش و نشونم داد...
بهت زده نگاهم و ازش گرفتم و سعی کردم دیگه نگاهم نره سمتش استغفرالله؛
همینطور واسه خودم قدم میزدم ولی حواسم بود راه برگشت رو گم نکنم!
بین راه چشمم به بستنی فروشی افتاد، لبم آویزون شد.
یه قرون هم پول نداشتم.
هوای اینجا نسبت به روستا خیلی سرد نبود و همین باعث میشد با آرامش قدم بزنم...
خیلی وقت بود اومده بودم بیرون و دیگه وقت برگشتن بود، با اینکه اصلا دوست نداشتم برگردم ولی مجبور بودم!
با دیدن ساختمان نفس راحتی کشیدم، تو راه چندباری مسیر برگشت و گم کرده بودم...
با استرسی که به جونم افتاده بود کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
بعد از در آوردن کفشهام وارد پذیرایی شدم، با دیدن هیکل ارسلان تو درگاه آشپزخونه رنگ از رخم پرید.
خدایا میبینی منو؟
چرا تا دو دقیقه میخندم دوماه باید تقاصشو پس بدم؟
با برگشتنش به سمتم با ترس قدمی به عقب برداشتم.
چشمهاش...وای چشمهاش کاسهی خون بود.
مطمئنم این منو زنده نمیزاره.
نیشخندی زد و با صدای خشداری گفت:
_خوش گذشت؟
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم، زبونم از ترس چسبیده بود به سقف دهنم و قادر به صحبت کردن نبودم.
با فریادی که زد چهارستون تنم لرزید:
_با توام؟ خوش گذشت آره؟ قشنگ خوش خوشانت بود منو پیچوندی نه؟
از ترس به گریه افتاده بودم، با دیدن گریم انگار بیشتر آتیشی شد.
_زر زر نکن، کی به تو اجازه داد پات رو از خونه بزاری بیرون؟ هان؟
و در آخر نتونست خودش رو کنترل کنه و سیلی محکمی حواله صورتم کرد...
صدای گریهام بلندتر شد، چرا زبون لعنتیام باز نمیشد تا حداقل یکم آرومش کنم؟ هرچند که غیر ممکن بود آروم کردن کسی که تا الان حتی نقشه قتلم هم کشیید!
• #پارت_85
وارد اتاقک آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو فشردم.
از تو آینه نگاهم به خودم خورد، صورتم کمی رنگ پریده بود ولی اهمیتی ندادم...
با رسیدن به پارکینگ از آسانسور خارج شدم و از ساختمان زدم بیرون...
با لبخند عمیقی هوای آلوده تهران رو وارد ریههام کردم.
_آخیش آزادی.
نگاه متعجب بچهای رو که روی خودم دیدم، با همون نیش بازم بوسی واسش فرستادم...
پسر بچه اول لبخندی زد ولی بعد با کاری کرد لبخند رو لبم ماسید، دستش رو آورد بالا و با افتخار انگشت وسطش و نشونم داد...
بهت زده نگاهم و ازش گرفتم و سعی کردم دیگه نگاهم نره سمتش استغفرالله؛
همینطور واسه خودم قدم میزدم ولی حواسم بود راه برگشت رو گم نکنم!
بین راه چشمم به بستنی فروشی افتاد، لبم آویزون شد.
یه قرون هم پول نداشتم.
هوای اینجا نسبت به روستا خیلی سرد نبود و همین باعث میشد با آرامش قدم بزنم...
خیلی وقت بود اومده بودم بیرون و دیگه وقت برگشتن بود، با اینکه اصلا دوست نداشتم برگردم ولی مجبور بودم!
با دیدن ساختمان نفس راحتی کشیدم، تو راه چندباری مسیر برگشت و گم کرده بودم...
با استرسی که به جونم افتاده بود کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
بعد از در آوردن کفشهام وارد پذیرایی شدم، با دیدن هیکل ارسلان تو درگاه آشپزخونه رنگ از رخم پرید.
خدایا میبینی منو؟
چرا تا دو دقیقه میخندم دوماه باید تقاصشو پس بدم؟
با برگشتنش به سمتم با ترس قدمی به عقب برداشتم.
چشمهاش...وای چشمهاش کاسهی خون بود.
مطمئنم این منو زنده نمیزاره.
نیشخندی زد و با صدای خشداری گفت:
_خوش گذشت؟
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم، زبونم از ترس چسبیده بود به سقف دهنم و قادر به صحبت کردن نبودم.
با فریادی که زد چهارستون تنم لرزید:
_با توام؟ خوش گذشت آره؟ قشنگ خوش خوشانت بود منو پیچوندی نه؟
از ترس به گریه افتاده بودم، با دیدن گریم انگار بیشتر آتیشی شد.
_زر زر نکن، کی به تو اجازه داد پات رو از خونه بزاری بیرون؟ هان؟
و در آخر نتونست خودش رو کنترل کنه و سیلی محکمی حواله صورتم کرد...
صدای گریهام بلندتر شد، چرا زبون لعنتیام باز نمیشد تا حداقل یکم آرومش کنم؟ هرچند که غیر ممکن بود آروم کردن کسی که تا الان حتی نقشه قتلم هم کشیید!
۵.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.