جنگل مقدس
"جنگل مقدس"
کیونگ را روی پشتم حمل کردم، درحالی که:
پاهایش زخمی بود و ردِ خون روی برگها باقی میگذاشت.
درختان شاخههایشان را مثل دستانی دلسوز روی سر ما خم کردند.
صدای زمزمه باد:"اینجا، هر قطره اشک... یک دعاست."
کیونگ را روی بستری از گلهای مهتابی خواباندم.
سایهٔ دستام روی دیوارهٔ غار، به شکل بالهای محافظ درآمدند.
شب دوم:
تبِ کیونگ بالا رفت. پوستش ترک خورد و نورِ سیاهی از آن بیرون زد.
تیغهای از یخ را با دستانِ برهنه شکستم و روی پیشانیاش گذاشتم.
"ضعفِ پنهانِ سرا"
در سکوتِ شب دوم، وقتی کیونگ در تب میسوخت، ناگهان دردی تیز در قفسهٔ سینه احساس کردم.
دستم را روی قلبم گزاشتم و دیدم نورِ بالهایم کمکم محو شد انگار انرژیام را به کیونگ انتقال داده ام!
تنها چیزی که مدام تو ذهنم تکرار میشه"اگر میهو بفهمه، قطعاً متوقفم میکنه... ولی من نمیتونم بس کنم!"
"کشفِ میهو در شب سوم"
میهو که از ابتدا مشکوک بود، ناگهان از پشت درختی ظاهر شد و دید:
من زانو زده بودم و خونِ سیاهی از گوشهٔ لبم جاری بود.
دستانم مثل برگهای پاییزی میلرزیدند.
" دستش را روی دهانش گرفت(با چهرهای از وحشت): "سرا.....تو داری خودت رو میکشی؟!
سرفه میکردم: (با نگاهی التماسآمیز)"میهو... لطفاً.... به کیونگ نگو... اون تحملش رو نداره."
شب سوم.
کنار کیونگ دراز کشیدم و سرم را روی سینهٔ او گذاشتم تا صدای ضربان قلبش را بشنوم.
طوفانی از گلبرگها دور ما چرخید و کیونگ برای اولینبار نفسِ عمیقی کشید.
"لحظه بیداری"
در طلوعِ روز چهارم، پرنورترین شعاع خورشید به صورت کیونگ خورد. پلکهایش لرزیدند و باز شدند.
خیره شده بود به من که با چهره ای آرام اما آغشته به اشک که از خستگی رو سینه او خوابم برده بود.
کیونگ دستش را رو سر من گزاشت با صدایی که انگار از اعماق تاریکی برگشته:
"...چقدر گریه کردی؟ همهٔ ستارهها رو تو چشمات جمع کردی."
لبخند زدم و با چشمای بسته دستمو دورش قفل کردم،
"خب....حالا میتونی بهشون بگی پرواز کنن."
کیونگ را روی پشتم حمل کردم، درحالی که:
پاهایش زخمی بود و ردِ خون روی برگها باقی میگذاشت.
درختان شاخههایشان را مثل دستانی دلسوز روی سر ما خم کردند.
صدای زمزمه باد:"اینجا، هر قطره اشک... یک دعاست."
کیونگ را روی بستری از گلهای مهتابی خواباندم.
سایهٔ دستام روی دیوارهٔ غار، به شکل بالهای محافظ درآمدند.
شب دوم:
تبِ کیونگ بالا رفت. پوستش ترک خورد و نورِ سیاهی از آن بیرون زد.
تیغهای از یخ را با دستانِ برهنه شکستم و روی پیشانیاش گذاشتم.
"ضعفِ پنهانِ سرا"
در سکوتِ شب دوم، وقتی کیونگ در تب میسوخت، ناگهان دردی تیز در قفسهٔ سینه احساس کردم.
دستم را روی قلبم گزاشتم و دیدم نورِ بالهایم کمکم محو شد انگار انرژیام را به کیونگ انتقال داده ام!
تنها چیزی که مدام تو ذهنم تکرار میشه"اگر میهو بفهمه، قطعاً متوقفم میکنه... ولی من نمیتونم بس کنم!"
"کشفِ میهو در شب سوم"
میهو که از ابتدا مشکوک بود، ناگهان از پشت درختی ظاهر شد و دید:
من زانو زده بودم و خونِ سیاهی از گوشهٔ لبم جاری بود.
دستانم مثل برگهای پاییزی میلرزیدند.
" دستش را روی دهانش گرفت(با چهرهای از وحشت): "سرا.....تو داری خودت رو میکشی؟!
سرفه میکردم: (با نگاهی التماسآمیز)"میهو... لطفاً.... به کیونگ نگو... اون تحملش رو نداره."
شب سوم.
کنار کیونگ دراز کشیدم و سرم را روی سینهٔ او گذاشتم تا صدای ضربان قلبش را بشنوم.
طوفانی از گلبرگها دور ما چرخید و کیونگ برای اولینبار نفسِ عمیقی کشید.
"لحظه بیداری"
در طلوعِ روز چهارم، پرنورترین شعاع خورشید به صورت کیونگ خورد. پلکهایش لرزیدند و باز شدند.
خیره شده بود به من که با چهره ای آرام اما آغشته به اشک که از خستگی رو سینه او خوابم برده بود.
کیونگ دستش را رو سر من گزاشت با صدایی که انگار از اعماق تاریکی برگشته:
"...چقدر گریه کردی؟ همهٔ ستارهها رو تو چشمات جمع کردی."
لبخند زدم و با چشمای بسته دستمو دورش قفل کردم،
"خب....حالا میتونی بهشون بگی پرواز کنن."
- ۱۸۷
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط