صحنه ناگهانی

"صحنهٔ ناگهانی"
هوای صخره ناگهان سنگین شد... گویی اکسیژن داشت ناپدید میشد!دستم رو به جایی که قلبم اونجاست فشار دادم و با چشمانی گرد شده به کیونگ نگاه کردم:
"کٌ...کمک... نمیتونم... نفس بکشم..."
میهو بدون فکر به سمت من پرتاب شد، اما کیونگ ناگهان با تیغهٔ سایهٔ خود راهش را سد کرد!
میهو:"من تنها کسی ام که میتواند او را درمان کند!"
"نه، تو فقط او را ضعیفتر میکنی! این تاریکیِ قدیمی است... و تنها من میتوانم آن را مهار کنم!"
میهو با چنگال های نقره ای اش به کیونگ حمله کرد،امااوبا گردبادی از اشباح میهو رابه عقب پرتاب کرد!
"لعنتی.....من.دارم.خفه.میشم..........بعد شٌ....شمادارین..دعوا میکٌنین......"
در همین حین، نیمی از بالِ میهو در برخورد با انرژی سیاه کیونگ آسیب دید
میهو فریاد زد :"احمق....(سرفه کرد)حالا... حالا چه کسی میتواند هر دوی ما را نجات دهد؟!"
میهو، با وجود جراحاتش، خود را به من رساند و آخرین ذرات نورِ محافظ اش را به سمت من فرستاد
کیونگ که دید چه کرده، تیغ هاش را دور انداخت و با چهره ای پریشان دوید به سمت ما:
"من نمیخواستم میهو...."
بالِ میهو شکستهٔ و چشمان کیونگ پشیمان بود.
بلاخره تونستم نفس بکشم و دیدم که خون از گوشه لب میهو جاری شده بود...
"تنبیهِ کیونگ توسط ملکه"
میهو را نیمه جان را در آغوش گرفتم و به کیونگ خیره شدم
"چرا اینکارو کردی؟"
"من........من فقط.....فقط میخواستم....."
دستم را بالا بردم و تپشی از نور کیونگ را به زانو انداخت
"دیگه حق نداری به ما نزدیک شی تا وقتی بفهمی عشق و دوستی باید باهم باشن و اینقدر خودخواه نباشی!"
سرفه کرد"من....اشتباه کردم ولی....این کارو با من نکن!"
میهوچشماشوبازکردومنونگاه کرد"حالادیدی بلاخره شکستت دادم.کیونگ من فقط سرا رادوست دارم.همین!"
برگشتم طرف کیونگ:"میدونی چیه عشق ایثار میخواد نه مالکیت"
میهو در آغوش من به خواب رفت، کیونگ در سکوت به ستاره ها خیره شد، ومن بین آنها ،انگار در کشمکش بین خشم و بخشش.
سایه ها به طرف میهو خزیدند تا ازش مراقبت کنن و ما حالا تو یه کلبه در نزدیکی کیونگ بودیم.
"خودویرانگری"
اما من از دور حواسم بهش بود.
وقتی همه جا غرق در خواب بود، کیونگ به لبۀ صخره رفت و تمام قدرت‌هایش را مثل طوفانی آزاد کرد.
آتشِ سیاه،(برای سوزاندن روحش)
توفانِ خنجری،(برای پاره کردن وجودش)
زمین‌لرزه‌های تاریک را آزاد کرد.(برای دفن کردن خودش در عمق)
"من لیاقتت را نداشتم ولی دوستت داشتم حالا هم باید خودخواهیم از بین بره پس......."
تمام اطرافم در حال نابودی بود.
درختان ریشۀ خود را از زمین بیرون کشیده بودند تا او را ببلعند،
ابرهای سیاه صاعقه‌هایی مستقیم به سمتش شلیک کردند،
هوا آنقدر سرد ‌شد که بال‌هایم یخ زد!
باهرقدم به سمت کیونگ، خون از زخم‌های جدید روی بدنم جاری شد، اما نمیتونستم واستام و فقط تماشا کنم:
"کیونگ! این تو نیستی... این تاریکی‌ایه که همیشه ترسوندت!"
سایه‌هایش مثل مارهایی از وجودش جدا شدند و دور او ‌پیچیدند:
کیونگ در سکوتِ شب، روی لبهٔ صخره زانو زد.
طبیعت اطرافش دیوانه‌وار به او حمله ‌کرد:
ریشه‌های درختان مثل شلاق به پاهایش پیچیدند.
تگرگ‌های تیز بال‌هایش را ‌دزدیدند.
باد چنان سرد بو که نفس‌هایش یخ زد.
خودم را به کیونگ رساندم و او را از لبه بازگرداندم، اما کیونگ با چشمانی کاملاً سیاه من را پس ‌زد:
"برو! من... من دارم همه چیز رو نابود می‌کنم! حتی تو رو!"
حالابزارمن عشقموثابت کنم،"نه!...من قبولت دارم حتی تاریکی‌هات رو"باگریه دستم راروی قلب کیونگ گزاشتم.
ناگهان گل‌های سفیداز زمین روییدندوکیونگ رادربرگرفتند.نیروهایش خنثی شدندواو بیهوش در آغوشم افتاد.
میهو بیدار شده بود و به سمت ما پرواز کرد.
"حالت خوبه؟میهو..."به سختی و با بغض میتونم حرف بزنم.
" دنیا بدون شما دو نفر ارزشِ جنگیدن نداره....احمقا!"
حالا من موندم و کیونگی که میخواست خودشو نابود کنه اما حالا خیلی مظلوم تو آغوش من افتاده بود.
دیدگاه ها (۰)

"جنگل مقدس"کیونگ را روی پشتم حمل کردم، درحالی که:پاهایش زخمی...

"انتخابِ میهو"میهو بین دو دوستش گیر کرده:حقایق را به کیونگ ب...

ارباب تاریکی"نبرد نهایی با ارباب تاریکی: فدایی برای عشق""موا...

بغض دارماز اینکه نزاشیتن کاری که میخوام رو بکنماز اینکه نزاش...

"صحنهٔ طلوعِ دوباره"در چهل‌ویکمین روز، ناگهان تاجِ شکستم از ...

"فریب"کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را می‌سوزانند): "سرا.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط