انتخاب میهو
"انتخابِ میهو"
میهو بین دو دوستش گیر کرده:
حقایق را به کیونگ بگوید (و روحیهٔ شکنندهاش را نابود کند)
یا راز سرا را حفظ کند(و بگذارد او به نابودی خود ادامه دهد)
میهو ناگهان بغلم کرد و زمزمه کرد:
"احمق... حالا دیگه من کنارت میمونم... حتی اگه مجبور باشم تو رو بزنم بیهوش کنم!"
"کشفِ ضعفِ من(توسط کیونگ)"
کیونگ که حالش بهتر شده بوده، متوجه شد من دیگر نمیتوانم پرواز کنم بالهایم مثل شیشههای ترکخورده میدرخشند، اما قدرت ندارد.
وقتی کیونگ دستش را به سمت بالهای من دراز کرد، تکهای از آن ریخت!
کیونگ:(با چهرهای وحشتزده)
"این... این کارِ منه؟ (صدایش میلرزد) تو داری نابود میشی چون منو نجات دادی؟!"
(با لبخندی ضعیف):"اشکال نداره... من انتخابم رو کردم."
میهو کیونگ را کناری کشید:
"اگه همینطور ادامه بده، تا فردا میمیره! ما باید کاری کنیم... حتی اگه ازمون متنفر بشه."
کیونگ: (مشتهایش را گره کرد و با بغض حرف زد)
"چطور تونست اینقدر خودخواه باشه؟! چرا همیشه فکر میکنه فقط او باید قربانی بشه؟!"
کیونگ من را به آبشارِ ابرهای سمی برد جایی که فکر میکرد میتواند انرژیاش را بازیابی کند ،اما در واقع، من را از محلِ زندان آینده دور میکرد.
میهو در این فرصت، با استفاده از ریشههای درختانِ مقدس، قفسی از نور و سایه ساخت که تنها با رضایتِ من باز شود.
صحنهٔ فریب و بیهوشی (رقابت در طبیعت):
در آبشار، ناگهان متوجه شدم کیونگ با تاریکیِ کنترلشده، ابرها را منحرف کرد!
"کیونگ؟! داری چکار میکنی؟!"
کیونگ: (با نگاهی مصمم)"متاسفم سرا... این بار من تصمیم میگیرم."
میهو از پشت ظاهر شد و گردبادی از گلهای خوابآور را به صورت من فرستاد.
خواستم اعتراض کنم که کمکم چشمانم سنگین شد و در آغوش کیونگ افتادم.
"زندانی شدن"
در قفسِ ساختهشده بیدار شدم:
دیوارههای آن از نورِ ماه و سایههای کیونگ بافته شدهبود.
میهو پشت میلهها ایستاده بود:
"تا وقتی که کاملاً بهبود پیدا نکنی، اینجایی... حتی اگه مجبور باشم هر روز با تو بجنگم."
حسابی عصابانی شدم:"شما.... چطور جرات کردین؟! من ملکهام!"
کیونگ: (آرام اما محکم)"نه... الان تو فقط یه فرشتهای که نیاز به محافظت داره."
" تصمیم به خودکشی"
در سکوتِ قفس شیشهای به دستام خیره شدم. خنجرِ قندیل در مشتم میدرخشید.
"همهٔ این دردها... فقط بخاطر انتخابهای من بود.اگه نبودم، اونها آزاد بودن..."
خنجر را به قلبم فشار دادم. خونِ ساه جاری شد.
کیونگ و میهو به طرفم دویدند.
کیونگ(با چشمانی وحشت زده)دستش را رو دستهام گزاشت بود
"سرا!این کارو نکن (صدایش میلرزد) من بدون تو دوباره به همون هیولاتبدیل میشم!":
میهو :(از طرف دیگر، با گریه)
"ما تو رو نیاز داریم، نه قربانیت رو! (سعی کرد خنجر را بکشد)رهایش کن!"
با تمام نیرو خنجر را عمیقتر فرو کردم. خونِم روی دستهای هر سه چکید .
کیونگ و میهو بیوقفه درحال بیرون کشیدن خنجر بودند،اما من قویتر بودم.
میهو بین دو دوستش گیر کرده:
حقایق را به کیونگ بگوید (و روحیهٔ شکنندهاش را نابود کند)
یا راز سرا را حفظ کند(و بگذارد او به نابودی خود ادامه دهد)
میهو ناگهان بغلم کرد و زمزمه کرد:
"احمق... حالا دیگه من کنارت میمونم... حتی اگه مجبور باشم تو رو بزنم بیهوش کنم!"
"کشفِ ضعفِ من(توسط کیونگ)"
کیونگ که حالش بهتر شده بوده، متوجه شد من دیگر نمیتوانم پرواز کنم بالهایم مثل شیشههای ترکخورده میدرخشند، اما قدرت ندارد.
وقتی کیونگ دستش را به سمت بالهای من دراز کرد، تکهای از آن ریخت!
کیونگ:(با چهرهای وحشتزده)
"این... این کارِ منه؟ (صدایش میلرزد) تو داری نابود میشی چون منو نجات دادی؟!"
(با لبخندی ضعیف):"اشکال نداره... من انتخابم رو کردم."
میهو کیونگ را کناری کشید:
"اگه همینطور ادامه بده، تا فردا میمیره! ما باید کاری کنیم... حتی اگه ازمون متنفر بشه."
کیونگ: (مشتهایش را گره کرد و با بغض حرف زد)
"چطور تونست اینقدر خودخواه باشه؟! چرا همیشه فکر میکنه فقط او باید قربانی بشه؟!"
کیونگ من را به آبشارِ ابرهای سمی برد جایی که فکر میکرد میتواند انرژیاش را بازیابی کند ،اما در واقع، من را از محلِ زندان آینده دور میکرد.
میهو در این فرصت، با استفاده از ریشههای درختانِ مقدس، قفسی از نور و سایه ساخت که تنها با رضایتِ من باز شود.
صحنهٔ فریب و بیهوشی (رقابت در طبیعت):
در آبشار، ناگهان متوجه شدم کیونگ با تاریکیِ کنترلشده، ابرها را منحرف کرد!
"کیونگ؟! داری چکار میکنی؟!"
کیونگ: (با نگاهی مصمم)"متاسفم سرا... این بار من تصمیم میگیرم."
میهو از پشت ظاهر شد و گردبادی از گلهای خوابآور را به صورت من فرستاد.
خواستم اعتراض کنم که کمکم چشمانم سنگین شد و در آغوش کیونگ افتادم.
"زندانی شدن"
در قفسِ ساختهشده بیدار شدم:
دیوارههای آن از نورِ ماه و سایههای کیونگ بافته شدهبود.
میهو پشت میلهها ایستاده بود:
"تا وقتی که کاملاً بهبود پیدا نکنی، اینجایی... حتی اگه مجبور باشم هر روز با تو بجنگم."
حسابی عصابانی شدم:"شما.... چطور جرات کردین؟! من ملکهام!"
کیونگ: (آرام اما محکم)"نه... الان تو فقط یه فرشتهای که نیاز به محافظت داره."
" تصمیم به خودکشی"
در سکوتِ قفس شیشهای به دستام خیره شدم. خنجرِ قندیل در مشتم میدرخشید.
"همهٔ این دردها... فقط بخاطر انتخابهای من بود.اگه نبودم، اونها آزاد بودن..."
خنجر را به قلبم فشار دادم. خونِ ساه جاری شد.
کیونگ و میهو به طرفم دویدند.
کیونگ(با چشمانی وحشت زده)دستش را رو دستهام گزاشت بود
"سرا!این کارو نکن (صدایش میلرزد) من بدون تو دوباره به همون هیولاتبدیل میشم!":
میهو :(از طرف دیگر، با گریه)
"ما تو رو نیاز داریم، نه قربانیت رو! (سعی کرد خنجر را بکشد)رهایش کن!"
با تمام نیرو خنجر را عمیقتر فرو کردم. خونِم روی دستهای هر سه چکید .
کیونگ و میهو بیوقفه درحال بیرون کشیدن خنجر بودند،اما من قویتر بودم.
- ۲۰۷
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط