رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۷
ماهان فندکیو بیرون آورد و یکیشو آتیش زد.
پکی ازش کشید و چشمهاشو بست.
-فکر کنم دارم معتاد سیگار میشم سحر.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
دختره خندید و گونهشو بوسید.
-معتاد نشدي فقط دلت هوس کرده، جرم که
نیست.
اخم کردم.
مشکوك میزنه دختره، نه؟ وگرنه چرا بهش نمیگه
سیگار رو از کجا خریده؟ شایدم میخواد از این
طریق خودشو به ماهان بچسبونه.
دستم مشت شد.
ماهان یه پک دیگه کشید.
-برو تو اگه مهرداد پرسید کجام بگو دستشویی.
دختره زیپ کیفشو بست.
-باشه عزیزم.
سریع پشت یه درخت دیگه پنهان شدم.
دختره با اون کفشهاي پاشنه بلند کوفتیش ازمون
دور شد.
سیگارش یه بویی میداد، یه بوي خاصی، مثل
سیگارایی که تا حالا بوشو فهمیده بودم نبود،
تازشم خیلی بوش شدید بود، جوري که تا اینجا
پخش شده بود.
تیکهاي از موهامو دور انگشتم پیچوندم و متفکر به
زمین خیره شدم.
سعی کردم به فهمم چه نوع سیگاریه اما چیزي به
ذهنم نمیرسید.
بو هر لحظه شدیدتر میشد.
یه دفعه یکی کنار گوشم گفت: منو تعقیب میکنی؟
با ترس هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم
که با دیدن ماهان نفسم بند اومد.
بهم نزدیک شد.
-چیه خوشگله؟ کاراي من برات مهمه؟
با استرس به عقب قدم برداشتم.
-من...من فقط اومده بودم هوا بخورم.
پکی از سیگارش کشید و بعد سرشو به یه درخت
زد.
با برخورد کمرم به یه درخت نفس تو سینم حبس
شد.
با یه نگاه خاصی بهم نزدیک شد و دستشو بالاي
سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
صورتمو جمع کردم.
-بوي گند سیگار گرفتی! این چه مدلشه که می
کشی؟
به سمتم گرفت.
-میخواي؟
از دستش گرفتم اما انداختم و زیر پام لهش کردم که
ابروهاش بالا پریدند.
-خدا میدونه این دختره چی داره بهت میده که
اینقدر بوي گند میده.
جدي بهم نگاه کرد.
-میدونی، من هنوز کاملا راضی نشده بودم که
لهش کردي؟
از نگاهش آب دهنمو با صدا قورت دادم.
-خب ببخشید، فقط واسه سلامتید...
چونمو گرفت که حرفمو قطع کردم.
چشمهاش خمار شده بودند.
با نگرانی گفتم: این یه سیگار معمولی نیست که می
کشی، چشمهاتو نگاه کن.
به صورتم نزدیک شد و سرشو کمی کج کرد.
-مگه چشمهام چطوریند؟
نفس بریده گفتم: میشه بري عقب؟
سرشو زیر گلوم برد که با تموم توانم به عقب هلش
دادم که با پاهاي سست چند قدم به عقب رفت.
با اخم گفتم: حدتو بدون.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و به درخت کوبیدم که
از درد چشمهامو روي هم فشار دادم.
-خوشم میاد ازت.
چشمهامو باز کردم و عصبی گفتم: برو عقب.
لبخندي زد.
-چموشی.
خواستم حرفی بزنم ولی اون یکی سیگار رو بیرون آورد.
-ببین، من فقط واسهی خودت میگم، اینو نکش.
پشت دستشو روي صورتم کشید که خواست
دستشو پس بزنم ولی مچمو گرفت.
-چند میگیري باهام باشی؟
خونم به جوش اومد و با داد گفتم: فکر...
اما دهنمو گرفت.
-
#پارت_۱۱۷
ماهان فندکیو بیرون آورد و یکیشو آتیش زد.
پکی ازش کشید و چشمهاشو بست.
-فکر کنم دارم معتاد سیگار میشم سحر.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
دختره خندید و گونهشو بوسید.
-معتاد نشدي فقط دلت هوس کرده، جرم که
نیست.
اخم کردم.
مشکوك میزنه دختره، نه؟ وگرنه چرا بهش نمیگه
سیگار رو از کجا خریده؟ شایدم میخواد از این
طریق خودشو به ماهان بچسبونه.
دستم مشت شد.
ماهان یه پک دیگه کشید.
-برو تو اگه مهرداد پرسید کجام بگو دستشویی.
دختره زیپ کیفشو بست.
-باشه عزیزم.
سریع پشت یه درخت دیگه پنهان شدم.
دختره با اون کفشهاي پاشنه بلند کوفتیش ازمون
دور شد.
سیگارش یه بویی میداد، یه بوي خاصی، مثل
سیگارایی که تا حالا بوشو فهمیده بودم نبود،
تازشم خیلی بوش شدید بود، جوري که تا اینجا
پخش شده بود.
تیکهاي از موهامو دور انگشتم پیچوندم و متفکر به
زمین خیره شدم.
سعی کردم به فهمم چه نوع سیگاریه اما چیزي به
ذهنم نمیرسید.
بو هر لحظه شدیدتر میشد.
یه دفعه یکی کنار گوشم گفت: منو تعقیب میکنی؟
با ترس هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم
که با دیدن ماهان نفسم بند اومد.
بهم نزدیک شد.
-چیه خوشگله؟ کاراي من برات مهمه؟
با استرس به عقب قدم برداشتم.
-من...من فقط اومده بودم هوا بخورم.
پکی از سیگارش کشید و بعد سرشو به یه درخت
زد.
با برخورد کمرم به یه درخت نفس تو سینم حبس
شد.
با یه نگاه خاصی بهم نزدیک شد و دستشو بالاي
سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
صورتمو جمع کردم.
-بوي گند سیگار گرفتی! این چه مدلشه که می
کشی؟
به سمتم گرفت.
-میخواي؟
از دستش گرفتم اما انداختم و زیر پام لهش کردم که
ابروهاش بالا پریدند.
-خدا میدونه این دختره چی داره بهت میده که
اینقدر بوي گند میده.
جدي بهم نگاه کرد.
-میدونی، من هنوز کاملا راضی نشده بودم که
لهش کردي؟
از نگاهش آب دهنمو با صدا قورت دادم.
-خب ببخشید، فقط واسه سلامتید...
چونمو گرفت که حرفمو قطع کردم.
چشمهاش خمار شده بودند.
با نگرانی گفتم: این یه سیگار معمولی نیست که می
کشی، چشمهاتو نگاه کن.
به صورتم نزدیک شد و سرشو کمی کج کرد.
-مگه چشمهام چطوریند؟
نفس بریده گفتم: میشه بري عقب؟
سرشو زیر گلوم برد که با تموم توانم به عقب هلش
دادم که با پاهاي سست چند قدم به عقب رفت.
با اخم گفتم: حدتو بدون.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و به درخت کوبیدم که
از درد چشمهامو روي هم فشار دادم.
-خوشم میاد ازت.
چشمهامو باز کردم و عصبی گفتم: برو عقب.
لبخندي زد.
-چموشی.
خواستم حرفی بزنم ولی اون یکی سیگار رو بیرون آورد.
-ببین، من فقط واسهی خودت میگم، اینو نکش.
پشت دستشو روي صورتم کشید که خواست
دستشو پس بزنم ولی مچمو گرفت.
-چند میگیري باهام باشی؟
خونم به جوش اومد و با داد گفتم: فکر...
اما دهنمو گرفت.
-
۲۹۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.