رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۹
با اخمهاي درهم به میزمون نزدیک شدم که
دوتاییشونو دیدم.
بدون مقدمه نشستم و سیبیو برداشتم.
مطهره نگاه دقیقی بهم انداخت.
-کجا بودي؟
با اخم گفتم: بیرون هوا بخورم.
عطیه چونمو گرفت و سرمو چرخوند.
-چی شده؟
دستشو پس زدم و مشغول پوست کندن شدم.
-هیچی فقط یاد مامان بزرگم افتادم.
مطهره نگران گفت: الان خوبی؟
سرمو بالا و پایین کردم.
زیر چشمی به میز اون طرف نگاه کردم که دیدم با
کلافگی نشست و دستشو توي موهاش کشید.
استاد یه چیزي بهش گفت که حرفی زد و لیوانشو
پر از شربت کرد.
دخترهی عوضی دستشو کنار صورتش گذاشت اما
دستشو برداشت و شربتشو خورد.
با سوختن شدید دستم اوف بلندي گفتم و چاقو و
سیبو توي بشقاب پرت کردم.
مطهره با ترس دستم که انگشت اشارم بریده بود رو
گرفت.
-دیوونه حواست کجاست
عطیه سریع دستمال کاغذیو بیرون آورد و روي زخمم گذاشت که شدید سوخت و بدنم لرزید.
با تموم سوزشی که داشتم به اون طرف نگاه کردم.
اون سیگاره یه چیزي بود... اصلا نمیفهمید و نمی
شنید.
باید یه جوري سیگاره رو ازش کش برم بفهمم چیه.
#مطهره
با عجله گفتم: میرم از ایمان چسب زخم بگیرم.
بعد بدون توجه به نگاههاي خیرهی محدثه رو ماهان
به سمتی دویدم و به دنبال ایمان گشتم.
از بچههاي همکلاسیمون سراغشو گرفتم که بالاخره
یکی میدونست کجاست.
گفت که طبقهی بالاست و داره لباسشو عوض می کنه چون خواهرش شربت ریخته توش.
خندم گرفت.
عجب خواهري داره!
از پلهها بالا رفتم و به چهار دري که بود نگاه کردم.
حالا کدومشه؟
تند در اولی و دومی باز کردم ولی نبود در سومی که
باز کردم از ترس از جا پرید و به طرفم چرخید که با
دیدنش با عجله گفتم: آقا...
اما با دیدن بالا تنهی لختش هینی کشیدم و
چرخیدم.
-فکر کنم موقع بدي اومدم
تا خواستم برم از پشت دستگیره رو گرفت و کمی در رو بست که استرسم گرفت.
-چیزي شده؟
-محدثه دستشو بریده چسب زخم میخوام،
داري؟
-آره، صبر کن از توي حموم یکی واست بیارم.
آروم باشهاي گفتم که رفت.
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم.
اینم معلومه بدنسازي کار میکنه.
همین که بیرون اومد خواستم بچرخم که با خنده
گفت: نچرخ، مگه لختم؟
با اخم گفتم: لباس تنت نیست.
خندید و به سمتم اومد که آب دهنمو قورت دادم.
چسبو به طرفم گرفت.
ازش گرفتم و ممنونی گفتم.
خواستم برم که گفت: صبر کن.
سوالی بهش نگاه کردم.
به سمت کمدش رفت.
-بیا یه لباس برام انتخاب کن، نمیدونم چی بپوشم.
در کمد دیواریشو باز کرد که با انواع و اقسام
رنگها مواجه شدم.
به سمتش رفتم.
-خواهرت خیلی شره نه؟
با خنده گفت: حتی از یه پسرم شرتره!
همونطور که لباسهاشو نگاه میکردم خندیدم به مانتوي بلندم نگاه کرد.
-فکر کنم همرنگ مانتوت خوب باشه.
یه پیرهن دکمهدار آبی برداشت.
-چطوره؟
دستی بهش کشیدم.
#پارت_۱۱۹
با اخمهاي درهم به میزمون نزدیک شدم که
دوتاییشونو دیدم.
بدون مقدمه نشستم و سیبیو برداشتم.
مطهره نگاه دقیقی بهم انداخت.
-کجا بودي؟
با اخم گفتم: بیرون هوا بخورم.
عطیه چونمو گرفت و سرمو چرخوند.
-چی شده؟
دستشو پس زدم و مشغول پوست کندن شدم.
-هیچی فقط یاد مامان بزرگم افتادم.
مطهره نگران گفت: الان خوبی؟
سرمو بالا و پایین کردم.
زیر چشمی به میز اون طرف نگاه کردم که دیدم با
کلافگی نشست و دستشو توي موهاش کشید.
استاد یه چیزي بهش گفت که حرفی زد و لیوانشو
پر از شربت کرد.
دخترهی عوضی دستشو کنار صورتش گذاشت اما
دستشو برداشت و شربتشو خورد.
با سوختن شدید دستم اوف بلندي گفتم و چاقو و
سیبو توي بشقاب پرت کردم.
مطهره با ترس دستم که انگشت اشارم بریده بود رو
گرفت.
-دیوونه حواست کجاست
عطیه سریع دستمال کاغذیو بیرون آورد و روي زخمم گذاشت که شدید سوخت و بدنم لرزید.
با تموم سوزشی که داشتم به اون طرف نگاه کردم.
اون سیگاره یه چیزي بود... اصلا نمیفهمید و نمی
شنید.
باید یه جوري سیگاره رو ازش کش برم بفهمم چیه.
#مطهره
با عجله گفتم: میرم از ایمان چسب زخم بگیرم.
بعد بدون توجه به نگاههاي خیرهی محدثه رو ماهان
به سمتی دویدم و به دنبال ایمان گشتم.
از بچههاي همکلاسیمون سراغشو گرفتم که بالاخره
یکی میدونست کجاست.
گفت که طبقهی بالاست و داره لباسشو عوض می کنه چون خواهرش شربت ریخته توش.
خندم گرفت.
عجب خواهري داره!
از پلهها بالا رفتم و به چهار دري که بود نگاه کردم.
حالا کدومشه؟
تند در اولی و دومی باز کردم ولی نبود در سومی که
باز کردم از ترس از جا پرید و به طرفم چرخید که با
دیدنش با عجله گفتم: آقا...
اما با دیدن بالا تنهی لختش هینی کشیدم و
چرخیدم.
-فکر کنم موقع بدي اومدم
تا خواستم برم از پشت دستگیره رو گرفت و کمی در رو بست که استرسم گرفت.
-چیزي شده؟
-محدثه دستشو بریده چسب زخم میخوام،
داري؟
-آره، صبر کن از توي حموم یکی واست بیارم.
آروم باشهاي گفتم که رفت.
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم.
اینم معلومه بدنسازي کار میکنه.
همین که بیرون اومد خواستم بچرخم که با خنده
گفت: نچرخ، مگه لختم؟
با اخم گفتم: لباس تنت نیست.
خندید و به سمتم اومد که آب دهنمو قورت دادم.
چسبو به طرفم گرفت.
ازش گرفتم و ممنونی گفتم.
خواستم برم که گفت: صبر کن.
سوالی بهش نگاه کردم.
به سمت کمدش رفت.
-بیا یه لباس برام انتخاب کن، نمیدونم چی بپوشم.
در کمد دیواریشو باز کرد که با انواع و اقسام
رنگها مواجه شدم.
به سمتش رفتم.
-خواهرت خیلی شره نه؟
با خنده گفت: حتی از یه پسرم شرتره!
همونطور که لباسهاشو نگاه میکردم خندیدم به مانتوي بلندم نگاه کرد.
-فکر کنم همرنگ مانتوت خوب باشه.
یه پیرهن دکمهدار آبی برداشت.
-چطوره؟
دستی بهش کشیدم.
۵۴۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.