رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۸
-او او، داد نزن عسلم، بد برداشت کردي، منظورم
دوست دختر بود نه همخواب.
دستشو با شدت برداشتم و عصبی گفتم: این دوتا
چه فرقی میکنند؟
-خیلی فرق داره، همخواب فقط شبا روي تخت کنارمه اما دوست دختر همه جا همراهمه الا روي
تخت، پشیمون نمیشی من دوست پسر خوبی واست
میشم.
نفس عصبی کشیدم.
-لازم نکرده، برو دوست پسر همون دختره بشو
لبخندي زد.
-حسودي میکنی؟
پوزخندي زدم.
-چه حرفا!
تو یه حرکت سیگار رو از دستش گرفتم.
خواست بگیرتش که سریع پشت سرم بردم.
-تا نفهمم این کوفتی دقیقا چیه بهت نمیدمش.
با اخم گفت: بده.
ابروهامو بالا انداختم.
-نوچ،نمیدم.
تو بغلش گرفتم و سعی کرد سیگار رو از دستم
بیرون بکشه ولی با تموم توانم نگهش داشتم
-بهت نمیدمش.
یه دفعه به درخت کوبیدم و لبشو محکم روي لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
و دستم شل شد که سیگار رو از دستم چنگ زد.
ازم جدا شد که با تعجب بهش نگاه کردم.
سیگار رو توي جیبش گذاشت.
چشمهاي خمارشو به لبم دوخت.
به عقب هلش دادم و سریع از دستش فرار کردم اما
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که به درختی
کوبیده شدم و تا بخوام بفهمم لبش روي لبم نشست
که کل وجودم به آتیش کشیده شد.
با ولع شروع کرد به بوسیدنم که دستهاي سستمو روي شونههاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
دستش که روي بالا تنم نشست دلم هري ریخت.
دستشو گرفتم و سعی کردم بردارم.
لبشو برداشت که با عصبانیت گفتم: کثافت...
اما همین که سرشو تو گودي گردنم فرو کرد
نتونستم ادامهی حرفمو بگم.
گردنمو بوسید که کلا شل شدم.
با عصبانیت نفس زنان گفتم: ولم کن عوضی.
دستشو روي دهنم گذاشت و با اون دستش مشغول
باز کردن دکمههام شد که تقلامو بیشتر کردم و
بغض گلومو فشرد.
زیر دستش نامفهوم داد زدم: ولم کن.
سرشو بالا آورد که با نفرت و چشمهاي پر از اشک
بهش نگاه کردم.
با لحن مست مانند گفت: داد بزن، اینجا کسی
صداتو نمیشنوه خوشگلم.
دستشو برداشت.
همین که اومدم داد بزنم لبشو روي لبم گذاشت که
اشکهام روونه شدند.
تقلا میکردم اما انگار هیچی نمیفهمید و درست
مثل کسایی که مست کردن شده بود.
لبشو که برداشت با تموم توانم سیلیاي بهش زدم
که سرش به طرفی چرخیده شد و چشمهاشو بست.
با گریه و ترس بهش نگاه کردم.
چشمهاشو باز کرد اما دیگه نگاهش مثل قبول نبود.
سریع عقب کشید.
-من... من معذرت میخوام محدثه من واقعا...
با گریه گفتم: آشغال.
اینو گفتم و با گریه دویدم که بلند گفت: به خدا
قسم نفهمیدم محدثه، انگار مغزم از کار افتاده بود.
همونطور که میدویدم دکمههامو بستم.
به در که رسیدم وایسادم و اشکهامو با عصبانیت
پاك کردم.
چشمهامو بستم اما با شنیدن صداش با قدمهاي تند
وارد شد.
-به حرفم گوش بده، لطفا.
#پارت_۱۱۸
-او او، داد نزن عسلم، بد برداشت کردي، منظورم
دوست دختر بود نه همخواب.
دستشو با شدت برداشتم و عصبی گفتم: این دوتا
چه فرقی میکنند؟
-خیلی فرق داره، همخواب فقط شبا روي تخت کنارمه اما دوست دختر همه جا همراهمه الا روي
تخت، پشیمون نمیشی من دوست پسر خوبی واست
میشم.
نفس عصبی کشیدم.
-لازم نکرده، برو دوست پسر همون دختره بشو
لبخندي زد.
-حسودي میکنی؟
پوزخندي زدم.
-چه حرفا!
تو یه حرکت سیگار رو از دستش گرفتم.
خواست بگیرتش که سریع پشت سرم بردم.
-تا نفهمم این کوفتی دقیقا چیه بهت نمیدمش.
با اخم گفت: بده.
ابروهامو بالا انداختم.
-نوچ،نمیدم.
تو بغلش گرفتم و سعی کرد سیگار رو از دستم
بیرون بکشه ولی با تموم توانم نگهش داشتم
-بهت نمیدمش.
یه دفعه به درخت کوبیدم و لبشو محکم روي لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
و دستم شل شد که سیگار رو از دستم چنگ زد.
ازم جدا شد که با تعجب بهش نگاه کردم.
سیگار رو توي جیبش گذاشت.
چشمهاي خمارشو به لبم دوخت.
به عقب هلش دادم و سریع از دستش فرار کردم اما
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که به درختی
کوبیده شدم و تا بخوام بفهمم لبش روي لبم نشست
که کل وجودم به آتیش کشیده شد.
با ولع شروع کرد به بوسیدنم که دستهاي سستمو روي شونههاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
دستش که روي بالا تنم نشست دلم هري ریخت.
دستشو گرفتم و سعی کردم بردارم.
لبشو برداشت که با عصبانیت گفتم: کثافت...
اما همین که سرشو تو گودي گردنم فرو کرد
نتونستم ادامهی حرفمو بگم.
گردنمو بوسید که کلا شل شدم.
با عصبانیت نفس زنان گفتم: ولم کن عوضی.
دستشو روي دهنم گذاشت و با اون دستش مشغول
باز کردن دکمههام شد که تقلامو بیشتر کردم و
بغض گلومو فشرد.
زیر دستش نامفهوم داد زدم: ولم کن.
سرشو بالا آورد که با نفرت و چشمهاي پر از اشک
بهش نگاه کردم.
با لحن مست مانند گفت: داد بزن، اینجا کسی
صداتو نمیشنوه خوشگلم.
دستشو برداشت.
همین که اومدم داد بزنم لبشو روي لبم گذاشت که
اشکهام روونه شدند.
تقلا میکردم اما انگار هیچی نمیفهمید و درست
مثل کسایی که مست کردن شده بود.
لبشو که برداشت با تموم توانم سیلیاي بهش زدم
که سرش به طرفی چرخیده شد و چشمهاشو بست.
با گریه و ترس بهش نگاه کردم.
چشمهاشو باز کرد اما دیگه نگاهش مثل قبول نبود.
سریع عقب کشید.
-من... من معذرت میخوام محدثه من واقعا...
با گریه گفتم: آشغال.
اینو گفتم و با گریه دویدم که بلند گفت: به خدا
قسم نفهمیدم محدثه، انگار مغزم از کار افتاده بود.
همونطور که میدویدم دکمههامو بستم.
به در که رسیدم وایسادم و اشکهامو با عصبانیت
پاك کردم.
چشمهامو بستم اما با شنیدن صداش با قدمهاي تند
وارد شد.
-به حرفم گوش بده، لطفا.
۱۶۳
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.