رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۵
-حتما دوست دخترشه.
با حرص گفت: انگار هر چی آدم عملیتر باشه بیشتر پولدار گیرش میاد.
از لحنش خندیدم.
-حسودي میکنی؟
نگاه تندي بهم انداخت.
-چه حرفا!
من و عطیه خندیدیم.
وارد حیاط شدیم.
عطیه نگاهشو چرخوند.
-واو،رسما قصره، خیلی پولدارنا.
همونطور که به سرسبزي اطراف نگاه میکردم
گفتم: آره.
در طلایی_سفید بزرگ ساختمون باز بود و دو
نگهبان کنارش وایساده بودند.
به در که نزدیک شدیم یکیشون گفت: خوش
اومدید.
ممنونی گفتیم و وارد شدیم.
از تزئینات دهنم باز موند.
محدثه با ذوق گفت: چقدر خوشگله!
تم تولد مدل پرنسسی بود.
حسابی هم شلوغ بود و صداي آهنگ تولد همه جا
رو پر کرده بود.
بعضی از استادها هم اومده بودند.
نگاهم تو نگاه ایمان که داشت به طرفمون میومد گره
خورد.
بهمون که رسید با لبخند گفت: سلام.
-سلام.
عطیه: سلام.
محدثه: سلام.
-واقعا خوشحال شدم که اومدید.
به محدثه نگاه کرد.
-خیلی خوشحالم که با وجود اوضاعتون بازم دعوتمو قبول کردید.
محدثه لبخند کم رنگی زد.
یه دفعه یه دختر تقریبا شش سالهی بانمک که
چشمهاي آبی رنگی داشت و به سمتمون دوید و با
هیجان گفت: داداشی؟
بهمون رسید و نفس زنان رو به من گفت: سلام،
خوبی؟
دستشو دراز کرد که از انرژیش خندیدم و بهش
دست دادم.
اون دستشو محکم روي دستم زد.
رو به ایمان گفت: داداشی این همونه؟
ایمان با اخم گفت: چی میگه بچه؟
با چشم و ابرو بهم اشارهاي کرد که خندون و سوالی
به ایمان نگاه کردم.
دست دختره رو از دستم بیرون کشید و با اخم گفت:
برو دنبال هم سنات آرام.
آرام چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد رو به محدثه و
عطیه گفت: سلام، سلام، من رفتم.
بعد به ایمان نگاه کرد و با بدجنسی گفت: همونه نه؟
ایمان با حرص به سمتش رفت که جیغی کشید و به
سمتی دوید.
با خنده گفتم: منظورش چی بود؟
خندید.
-خواهر منو ولش.
خندیدم.
به میز گردي اشاره کرد.
-بشینید، از خودتون پذیرایی کنید.
به پشت سرم نگاه کرد.
-سلام استاد.
چرخیدیم که با استاد پررو و ماهان و اون دختره رو
به رو شدم.
ماهان و استاد با ایمان دست دادند و سلام کردند.
محدثه با چشمهاي ریز شده به دختره نگاه میکرد.
جلوي چشمهاش بشکنی زدم که خودشو جمع
کرد.
ماهان دست به جیب نگاهی به محدثه انداخت.
-چطوري؟خوبی؟
محدثه چشم غرهاي بهش رفت و مچ من و عطیه رو
گرفت و به سمت اون میزه کشوند که خندم گرفت.
عطیه با خنده گفت: چی شده محدثه جون؟
محدثه: ببند.
مچمونو ول کرد که روي صندلی نشستیم.
عطیه هنوز نرسیده بشقابی برداشت و داخلش موز و
سیب گذاشت.
شیکموي منه دیگه.
به استاد نگاه کردم.
به سمت میزي رفتند که درست تو دیدم بود.
نشستند.
بهم نگاه کرد.
گوشیشو بیرون آورد و انگار یه چیزي تایپ کرد.
چیزي نگذشت که پیامی واسم اومدم.
#پارت_۱۱۵
-حتما دوست دخترشه.
با حرص گفت: انگار هر چی آدم عملیتر باشه بیشتر پولدار گیرش میاد.
از لحنش خندیدم.
-حسودي میکنی؟
نگاه تندي بهم انداخت.
-چه حرفا!
من و عطیه خندیدیم.
وارد حیاط شدیم.
عطیه نگاهشو چرخوند.
-واو،رسما قصره، خیلی پولدارنا.
همونطور که به سرسبزي اطراف نگاه میکردم
گفتم: آره.
در طلایی_سفید بزرگ ساختمون باز بود و دو
نگهبان کنارش وایساده بودند.
به در که نزدیک شدیم یکیشون گفت: خوش
اومدید.
ممنونی گفتیم و وارد شدیم.
از تزئینات دهنم باز موند.
محدثه با ذوق گفت: چقدر خوشگله!
تم تولد مدل پرنسسی بود.
حسابی هم شلوغ بود و صداي آهنگ تولد همه جا
رو پر کرده بود.
بعضی از استادها هم اومده بودند.
نگاهم تو نگاه ایمان که داشت به طرفمون میومد گره
خورد.
بهمون که رسید با لبخند گفت: سلام.
-سلام.
عطیه: سلام.
محدثه: سلام.
-واقعا خوشحال شدم که اومدید.
به محدثه نگاه کرد.
-خیلی خوشحالم که با وجود اوضاعتون بازم دعوتمو قبول کردید.
محدثه لبخند کم رنگی زد.
یه دفعه یه دختر تقریبا شش سالهی بانمک که
چشمهاي آبی رنگی داشت و به سمتمون دوید و با
هیجان گفت: داداشی؟
بهمون رسید و نفس زنان رو به من گفت: سلام،
خوبی؟
دستشو دراز کرد که از انرژیش خندیدم و بهش
دست دادم.
اون دستشو محکم روي دستم زد.
رو به ایمان گفت: داداشی این همونه؟
ایمان با اخم گفت: چی میگه بچه؟
با چشم و ابرو بهم اشارهاي کرد که خندون و سوالی
به ایمان نگاه کردم.
دست دختره رو از دستم بیرون کشید و با اخم گفت:
برو دنبال هم سنات آرام.
آرام چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد رو به محدثه و
عطیه گفت: سلام، سلام، من رفتم.
بعد به ایمان نگاه کرد و با بدجنسی گفت: همونه نه؟
ایمان با حرص به سمتش رفت که جیغی کشید و به
سمتی دوید.
با خنده گفتم: منظورش چی بود؟
خندید.
-خواهر منو ولش.
خندیدم.
به میز گردي اشاره کرد.
-بشینید، از خودتون پذیرایی کنید.
به پشت سرم نگاه کرد.
-سلام استاد.
چرخیدیم که با استاد پررو و ماهان و اون دختره رو
به رو شدم.
ماهان و استاد با ایمان دست دادند و سلام کردند.
محدثه با چشمهاي ریز شده به دختره نگاه میکرد.
جلوي چشمهاش بشکنی زدم که خودشو جمع
کرد.
ماهان دست به جیب نگاهی به محدثه انداخت.
-چطوري؟خوبی؟
محدثه چشم غرهاي بهش رفت و مچ من و عطیه رو
گرفت و به سمت اون میزه کشوند که خندم گرفت.
عطیه با خنده گفت: چی شده محدثه جون؟
محدثه: ببند.
مچمونو ول کرد که روي صندلی نشستیم.
عطیه هنوز نرسیده بشقابی برداشت و داخلش موز و
سیب گذاشت.
شیکموي منه دیگه.
به استاد نگاه کردم.
به سمت میزي رفتند که درست تو دیدم بود.
نشستند.
بهم نگاه کرد.
گوشیشو بیرون آورد و انگار یه چیزي تایپ کرد.
چیزي نگذشت که پیامی واسم اومدم.
۳۱۴
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.