پارپ²⁶
پارپ²⁶
فصل دوم
............................................
خیلیم ترسناک انتظار داشت یکم غر بزنه و بره ولی خوب یوناهم یکم زیادی بهش گیر داد اما دیگه گذشت الان وقت خواب رسیده بود ... به ساعت رو میز نگا کرد دیروقت بود باید میخوابید با ناامیدی به جونگ کوک نگاه کرد
؛؛ حتی فکرشم نکن (اروم حرف میزنه)
همینجور که با خودش حرف میزد میرفت تا پنحره رو ببنده و چراغارو خامش کنه
؛؛ من دیگه به این نزدیک نمیشم اصلا بیدارش نمیکنم اصن همینجوری با این لباسا تا خود صب بخوابه اذیت بشه مهم نیست
نزدیک تخت شد و با دقت رو تخت خوابید تا یه وقت بیدار نشه دراز کشید و پتورو رو خودش کشید و سعی کرد بخوابه ...
(۸صبح)
یونا زودتر از جونگ کوک بیدار شد رفت تا صورتشو اب بزنه .... در همین زمان جونگ کوک از خواب بیدار میشه اما بلند نمیشه به جایه خالیه یونا نگا میکنه یکم که میگذره تازه عقلش میاد سرجاش و یادش میاد دیروز چی شد و چیکارا کرد دستشو محکم زد به پیشونیش و چشماشو بست
_ خیلی داد زدم سرش ... حالا چیکار کنم
بعد از اینکه حرفش تموم شد یهو در سرویس باز شد و یونا اومد بیرون
_ کی بیدار شدی؟
؛؛ یه یه ربعی هست بیدارم
_ بیا اینجا ... بیا دیگه
با تردید رفت و اونور تخت با فاصله نشست
_از دستم ناراحتی؟
؛؛ نه
_ پس چرا نگام نمیکنی
؛؛ ها
_ بیا نزدیک
اما حرکتی از یونا ندید بازم جملشو تکرار کرد ولی فقط بهش زل زد اخرسر خودش دست به کار شد و نشست نزدیک و دستاشو گرفت
_ من خیلی معذرت میخوان که دیشب سرت داد زدم چون خسته بودم و خوابم میومد اینجوری شدم وگرنه من هیج وقت سرت داد نمیزنم بخاطر هنچین چیزایی .. ببخشید باشه؟
؛؛ باشه
_ نه نشد
؛؛ چی نشد گفتم باشه دیگه
یکم فک کرد که بهو یه فکر عالی به سرش زد نگاه مرموزی به قیافه اویزون یونا کرد و سرشو برد جلو و یه بوسه کوتاه به لباش زد و یونا با چشمایه از کاسه دراومده بهش زل زد
؛؛ چیکار میکنیی
_ الان ناراحت نیستی؟
؛؛ واییی دیوونم میکنی توو این کارا چیه میکنیی
_ این نشون میده که اشتی کردی ... خوب چیه خودت گفتی بهم یه شانس دیگه میدی
؛؛ گفتم ولی منظورم این نبود که هرکاری دلت خواستی بکنیییی
_ میدونستی وقتی حرص میخوری خیلی کیوت میشی؟
دستاشو اورد بالا و مشتشون کرد و حرصی به جونگ کوک خیره شد بعد که جونگ کوک یه چیزی یادش اومده گفت
_ عا راستی .. احتمالا امروز چند نفر میان اینجا
؛؛ کیا؟
_ سوپرایزه
یکم بهش فک کرد ولی چیزی نفهمید بعد باهم رفتم تا صبحانه بخورن و جونگ کوک رفت تا یه نظارتی به کارایه عمارت داشته باشه .... تو حیاط بود که گوشیش زنگ خورد
_بله هیونگ
تهیونگ" ای پسر بی چشم و رو چطور جرعت کردی
_ محض رضایه خدا یه بارم که شده وقتی زنگ میزنی حالمو بپرس
تهیونگ" تو نباید خودت شخصا زنگ بزنی و منو به خونت دعوت کنی؟
_ نه مگه بیکارم؟
تهیونگ" اهاا یعنی می چارو هم دعوت نمیکنی؟؟
_ با اجازه من دیشب بهش پیام دادم گفتم با این خل وضع بیا اینجا
تهیونگ " یااا جونگ کوکا ابروم گذاشتم وسط جون هرکی دوست داری چرتو پرت نگو بهش
خنده کوتاهی کرد و با لحن مغرورانه ای گفت
_ باشه حالا که داری ازم خواهش میکمی قبول میکنم
تهیونگ" فقط بیام من .. دهنتو ... اهممم خوب ما داریم راه میوفتیم احتمالا شب میرسیم اونجا
_ سفر بی خطر بی ابرو !
تهیونگ" پسره الاغ ... خدافظ
فصل دوم
............................................
خیلیم ترسناک انتظار داشت یکم غر بزنه و بره ولی خوب یوناهم یکم زیادی بهش گیر داد اما دیگه گذشت الان وقت خواب رسیده بود ... به ساعت رو میز نگا کرد دیروقت بود باید میخوابید با ناامیدی به جونگ کوک نگاه کرد
؛؛ حتی فکرشم نکن (اروم حرف میزنه)
همینجور که با خودش حرف میزد میرفت تا پنحره رو ببنده و چراغارو خامش کنه
؛؛ من دیگه به این نزدیک نمیشم اصلا بیدارش نمیکنم اصن همینجوری با این لباسا تا خود صب بخوابه اذیت بشه مهم نیست
نزدیک تخت شد و با دقت رو تخت خوابید تا یه وقت بیدار نشه دراز کشید و پتورو رو خودش کشید و سعی کرد بخوابه ...
(۸صبح)
یونا زودتر از جونگ کوک بیدار شد رفت تا صورتشو اب بزنه .... در همین زمان جونگ کوک از خواب بیدار میشه اما بلند نمیشه به جایه خالیه یونا نگا میکنه یکم که میگذره تازه عقلش میاد سرجاش و یادش میاد دیروز چی شد و چیکارا کرد دستشو محکم زد به پیشونیش و چشماشو بست
_ خیلی داد زدم سرش ... حالا چیکار کنم
بعد از اینکه حرفش تموم شد یهو در سرویس باز شد و یونا اومد بیرون
_ کی بیدار شدی؟
؛؛ یه یه ربعی هست بیدارم
_ بیا اینجا ... بیا دیگه
با تردید رفت و اونور تخت با فاصله نشست
_از دستم ناراحتی؟
؛؛ نه
_ پس چرا نگام نمیکنی
؛؛ ها
_ بیا نزدیک
اما حرکتی از یونا ندید بازم جملشو تکرار کرد ولی فقط بهش زل زد اخرسر خودش دست به کار شد و نشست نزدیک و دستاشو گرفت
_ من خیلی معذرت میخوان که دیشب سرت داد زدم چون خسته بودم و خوابم میومد اینجوری شدم وگرنه من هیج وقت سرت داد نمیزنم بخاطر هنچین چیزایی .. ببخشید باشه؟
؛؛ باشه
_ نه نشد
؛؛ چی نشد گفتم باشه دیگه
یکم فک کرد که بهو یه فکر عالی به سرش زد نگاه مرموزی به قیافه اویزون یونا کرد و سرشو برد جلو و یه بوسه کوتاه به لباش زد و یونا با چشمایه از کاسه دراومده بهش زل زد
؛؛ چیکار میکنیی
_ الان ناراحت نیستی؟
؛؛ واییی دیوونم میکنی توو این کارا چیه میکنیی
_ این نشون میده که اشتی کردی ... خوب چیه خودت گفتی بهم یه شانس دیگه میدی
؛؛ گفتم ولی منظورم این نبود که هرکاری دلت خواستی بکنیییی
_ میدونستی وقتی حرص میخوری خیلی کیوت میشی؟
دستاشو اورد بالا و مشتشون کرد و حرصی به جونگ کوک خیره شد بعد که جونگ کوک یه چیزی یادش اومده گفت
_ عا راستی .. احتمالا امروز چند نفر میان اینجا
؛؛ کیا؟
_ سوپرایزه
یکم بهش فک کرد ولی چیزی نفهمید بعد باهم رفتم تا صبحانه بخورن و جونگ کوک رفت تا یه نظارتی به کارایه عمارت داشته باشه .... تو حیاط بود که گوشیش زنگ خورد
_بله هیونگ
تهیونگ" ای پسر بی چشم و رو چطور جرعت کردی
_ محض رضایه خدا یه بارم که شده وقتی زنگ میزنی حالمو بپرس
تهیونگ" تو نباید خودت شخصا زنگ بزنی و منو به خونت دعوت کنی؟
_ نه مگه بیکارم؟
تهیونگ" اهاا یعنی می چارو هم دعوت نمیکنی؟؟
_ با اجازه من دیشب بهش پیام دادم گفتم با این خل وضع بیا اینجا
تهیونگ " یااا جونگ کوکا ابروم گذاشتم وسط جون هرکی دوست داری چرتو پرت نگو بهش
خنده کوتاهی کرد و با لحن مغرورانه ای گفت
_ باشه حالا که داری ازم خواهش میکمی قبول میکنم
تهیونگ" فقط بیام من .. دهنتو ... اهممم خوب ما داریم راه میوفتیم احتمالا شب میرسیم اونجا
_ سفر بی خطر بی ابرو !
تهیونگ" پسره الاغ ... خدافظ
۴.۵k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.