پارپ²⁵
پارپ²⁵
فصل دوم
............................................
اما راهشو تغییر داد و رفت تو اشپزخونه
_ اجوما
"بله پسرم
_ میشه یه لحظه بیایی
پیر زن قد کوتاهی با لپ هایه گل انداخته ظرف هارو کنار گذاشت و پیش بند صورتیش رو که خیلیم روسش داشت در اورد رفت پیش جونگ کوک
اجوما'' چیزی میخواستی
_ اره فردا برادرام میان اینجا
اجوما'' بله میدونم کی هستن
اجوما لبخند زیبایی زد و با دقت به حرف هایه جونگ کوک گوش میکرد
_ خوبه به خدمه ها بگو تا یه دستی به سر ورویه عمارت بکشن و غذاهایه خوب درست کنن اتاقشونم اماده کنن
اجوما'' باشه پسرم تو خیالت راحت خودم همه رو درست میکنم
_ زیاد خودتو خسته نکن به خدمه ها بگو کاراو انجام بدن
اجوما بازم لبخند دلگرمی زد و دستشو رو بازوی جونگ کوک کشید
اجوما'' ببینش .. به فکر منی؟ پسر قشنگم نگران من نباش برو به کارات برس
_ خسته نباشی
بعد از اینکه اجوما رفت جونگ کوک هم رفت تا به بقیه کاراش برسه خوشحال بود از اینکه اجومارو داره رفتاراش مثل یه مادر بود ... (۶ ساعت بعد)
تقریبا به تمام کارا رسیده بود جلسه هایی که بخاطر یونا کنسلش کرد قرار ملاقات ها محموله هایی که قرار بود بفرسته و بگیره و ... خستگی از سر و روش میبارید به زور تا خونه رانندگی کرد مثل برج زهرمار شده بود درو باز کرد و خوابید رو تخت و دستشو گذاشت رو چشماش حالا جالب تر از این یونا تو همون اتاق رفته بود حموم بعد از چند دقیقه که جونگ کوک داشت خوابش میبرد یونا از حموم اومد بیرون و شروع کرد غر زدن
؛؛ اوووو بلند شو ببینم .. با تواماا
_ چیه
؛؛ بلند شو برو بیرون میخوام لباس بپوشم
کلافه دستشو از رو صورتش برداشت و عصبی به یونا زل زد
؛؛ چیه .. برو بیرون دیگه زود میپوشم
_ ببین من خیلی خستم و اعصاب ندارم لباستو بپوش با منم بحث نکن
؛؛ یعنی چیی نمیشه تو اینجایی .. پاشووووو
اما جونگ کوک بلند نشد .. پس یونا اومد تا خودش دست به کار بشه رفت و دستشو کشید تا بلند بشه اما این کارش فقط جونگ کوک رو عصبی تر کرد فک کنید یک روز چندین ساعت بدون پنج دقیقه استراحت فقط کار کنید و هی از یه مکان به یه مکان دیگه برید ... خیلی خسته کننده میشه ! خلاصه که یونا هی دستشو میکشید تا اینکه اینقدر عصبانی شد که دست یونارو کشید عقب و افتاد رو تخت کنار جونگ کوک حوله روش رو محکم گرفت و به چشمایه قرمز جونگ کوک نگاه کرد
_ مگه نگفتم بهم کار نداشته باش(داد)
؛؛ م .. من اینجوری ..نمی ... پوشم
_ من اعصاب درست حسابی ندارم یونا تا کار دستت ندادم از جلو چشمام گمشو
از لحن و تن صدایه جونگ کوک ترسیده بود و باعث شد تو چشماش اشک جم بشه جونگ کوک دوباره خوابید و پتورو کشید رو سرش
_ پاشووو(داد)
تندی بلند شد و رفت از کمد لباس برداشت و پوشید بعد موهاشو شونه میکرد و از اینه به جونگ کوک نگا میکرد اینکه یهو از کوره در میرفت ترسناک بود خیلیم ترسناک
فصل دوم
............................................
اما راهشو تغییر داد و رفت تو اشپزخونه
_ اجوما
"بله پسرم
_ میشه یه لحظه بیایی
پیر زن قد کوتاهی با لپ هایه گل انداخته ظرف هارو کنار گذاشت و پیش بند صورتیش رو که خیلیم روسش داشت در اورد رفت پیش جونگ کوک
اجوما'' چیزی میخواستی
_ اره فردا برادرام میان اینجا
اجوما'' بله میدونم کی هستن
اجوما لبخند زیبایی زد و با دقت به حرف هایه جونگ کوک گوش میکرد
_ خوبه به خدمه ها بگو تا یه دستی به سر ورویه عمارت بکشن و غذاهایه خوب درست کنن اتاقشونم اماده کنن
اجوما'' باشه پسرم تو خیالت راحت خودم همه رو درست میکنم
_ زیاد خودتو خسته نکن به خدمه ها بگو کاراو انجام بدن
اجوما بازم لبخند دلگرمی زد و دستشو رو بازوی جونگ کوک کشید
اجوما'' ببینش .. به فکر منی؟ پسر قشنگم نگران من نباش برو به کارات برس
_ خسته نباشی
بعد از اینکه اجوما رفت جونگ کوک هم رفت تا به بقیه کاراش برسه خوشحال بود از اینکه اجومارو داره رفتاراش مثل یه مادر بود ... (۶ ساعت بعد)
تقریبا به تمام کارا رسیده بود جلسه هایی که بخاطر یونا کنسلش کرد قرار ملاقات ها محموله هایی که قرار بود بفرسته و بگیره و ... خستگی از سر و روش میبارید به زور تا خونه رانندگی کرد مثل برج زهرمار شده بود درو باز کرد و خوابید رو تخت و دستشو گذاشت رو چشماش حالا جالب تر از این یونا تو همون اتاق رفته بود حموم بعد از چند دقیقه که جونگ کوک داشت خوابش میبرد یونا از حموم اومد بیرون و شروع کرد غر زدن
؛؛ اوووو بلند شو ببینم .. با تواماا
_ چیه
؛؛ بلند شو برو بیرون میخوام لباس بپوشم
کلافه دستشو از رو صورتش برداشت و عصبی به یونا زل زد
؛؛ چیه .. برو بیرون دیگه زود میپوشم
_ ببین من خیلی خستم و اعصاب ندارم لباستو بپوش با منم بحث نکن
؛؛ یعنی چیی نمیشه تو اینجایی .. پاشووووو
اما جونگ کوک بلند نشد .. پس یونا اومد تا خودش دست به کار بشه رفت و دستشو کشید تا بلند بشه اما این کارش فقط جونگ کوک رو عصبی تر کرد فک کنید یک روز چندین ساعت بدون پنج دقیقه استراحت فقط کار کنید و هی از یه مکان به یه مکان دیگه برید ... خیلی خسته کننده میشه ! خلاصه که یونا هی دستشو میکشید تا اینکه اینقدر عصبانی شد که دست یونارو کشید عقب و افتاد رو تخت کنار جونگ کوک حوله روش رو محکم گرفت و به چشمایه قرمز جونگ کوک نگاه کرد
_ مگه نگفتم بهم کار نداشته باش(داد)
؛؛ م .. من اینجوری ..نمی ... پوشم
_ من اعصاب درست حسابی ندارم یونا تا کار دستت ندادم از جلو چشمام گمشو
از لحن و تن صدایه جونگ کوک ترسیده بود و باعث شد تو چشماش اشک جم بشه جونگ کوک دوباره خوابید و پتورو کشید رو سرش
_ پاشووو(داد)
تندی بلند شد و رفت از کمد لباس برداشت و پوشید بعد موهاشو شونه میکرد و از اینه به جونگ کوک نگا میکرد اینکه یهو از کوره در میرفت ترسناک بود خیلیم ترسناک
۴.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.