پارت ۷
پارت ۷
یوری با چیزی که دید سر جاش خشکش درسته اون جونگکوک بود چیزی رو که میدید باور نمیکرد نمیتونست چشاشو باور داشته باشه بعد چند لحظه برگشت
مادرکوک:کجارفتی دخترم
یوری:اا همینجام
پدرکوک:اینم جونگکوک خان پسر کوچیک ما
مادر کوک:من از همون اول که تو بم و شناختی فهمیدم که ارمی هستی درضمن به من کمک کردی و همراهم اومدی تا مشکلی برام پیش نیاد منم گفتم بیای که شام و با ما باشی تا بتونی جونگکوک و هم ببینی تو واقعا لطف داری
یوری:من.....من نمیدونم باید چی بگم(بغض)
جونگکوک:میشه به منم بگید اصن اینجا چه خبره گیج شدم
یوری:من واقعا از شما ممنونم که آرزوی بچگیم و برام برآورده کردین(باگریه مادرکوک و بغل کرد)
مادرکوک:اوه عزیزم گریه نکن(کمرش و نوازش میکنه)
جونگکوک:خب خب حالا لطف کنید به منم توضیح بدید چی شده
پدرکوک:*همه چی و توضیح میده*
جونگکوک:من از تو ممنونم که به مادرم کمک کردی
یوری:من کاره خاصی نکردم وظیفه ام بود ولی تو منو زخمی کردی(حرص کیوت)
جونگکوک :عه نبخشیدی منو
مادرکوک:چی زخمیت کرده
یوری:راستش دم در مدرسه بودم که ایشون به من برخورد میکنن و من میوفتم زمین و زانوم زخمی میشه البته برای یکماه پیشه بخاطر این اتفاق نمیتونستم تا یه هفته تمرین کنم
مادرکوک:اوه نمیدونستم
جونگکوک:تمرین چی انجام بدی؟
مادرکوک:میشه اگه دوست داری زندگیت و برای ما تعریف کنی
یوری:اوه البته(ناراحت)
پدرکوک:ناراحت شدی
یوری:نه چرا ناراحت بشم باشه همه چی و براتون میگم*و همه چی و از گذشته اش و زندگیش تعریف میکنه* برای همینه که از همون بچگی دلم یه خانواده خونگرم و صمیمی میخواست که منو بخاطر وجود خودم دوست داشته باشن شاید برای همینه که همیشه با همه دوست میشم تا دل کسی نشکنه
مادرکوک که گریش میگیره میشه
مادرکوک:اوه عزیزم فکر نمیکردم انقدر سختی کشیده باشه
یوری:من عادت کردم بهش
............
یوری با چیزی که دید سر جاش خشکش درسته اون جونگکوک بود چیزی رو که میدید باور نمیکرد نمیتونست چشاشو باور داشته باشه بعد چند لحظه برگشت
مادرکوک:کجارفتی دخترم
یوری:اا همینجام
پدرکوک:اینم جونگکوک خان پسر کوچیک ما
مادر کوک:من از همون اول که تو بم و شناختی فهمیدم که ارمی هستی درضمن به من کمک کردی و همراهم اومدی تا مشکلی برام پیش نیاد منم گفتم بیای که شام و با ما باشی تا بتونی جونگکوک و هم ببینی تو واقعا لطف داری
یوری:من.....من نمیدونم باید چی بگم(بغض)
جونگکوک:میشه به منم بگید اصن اینجا چه خبره گیج شدم
یوری:من واقعا از شما ممنونم که آرزوی بچگیم و برام برآورده کردین(باگریه مادرکوک و بغل کرد)
مادرکوک:اوه عزیزم گریه نکن(کمرش و نوازش میکنه)
جونگکوک:خب خب حالا لطف کنید به منم توضیح بدید چی شده
پدرکوک:*همه چی و توضیح میده*
جونگکوک:من از تو ممنونم که به مادرم کمک کردی
یوری:من کاره خاصی نکردم وظیفه ام بود ولی تو منو زخمی کردی(حرص کیوت)
جونگکوک :عه نبخشیدی منو
مادرکوک:چی زخمیت کرده
یوری:راستش دم در مدرسه بودم که ایشون به من برخورد میکنن و من میوفتم زمین و زانوم زخمی میشه البته برای یکماه پیشه بخاطر این اتفاق نمیتونستم تا یه هفته تمرین کنم
مادرکوک:اوه نمیدونستم
جونگکوک:تمرین چی انجام بدی؟
مادرکوک:میشه اگه دوست داری زندگیت و برای ما تعریف کنی
یوری:اوه البته(ناراحت)
پدرکوک:ناراحت شدی
یوری:نه چرا ناراحت بشم باشه همه چی و براتون میگم*و همه چی و از گذشته اش و زندگیش تعریف میکنه* برای همینه که از همون بچگی دلم یه خانواده خونگرم و صمیمی میخواست که منو بخاطر وجود خودم دوست داشته باشن شاید برای همینه که همیشه با همه دوست میشم تا دل کسی نشکنه
مادرکوک که گریش میگیره میشه
مادرکوک:اوه عزیزم فکر نمیکردم انقدر سختی کشیده باشه
یوری:من عادت کردم بهش
............
۳.۸k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.