پارت 10
#پارت_10
از اتاق بیرون اومد که پرید جلوم و گفت : بریم؟
بی توجه بهش راه افتادم و اون پشت سرم میومد
هنوز فکرم درگیر خوابی که دیدم بود
همینجور داشتم فکر میکردم که یهو پرید جلوم و گفت : چرا انقدر ساکتی خب یه حرفی بزن
گفتم : با چی حرف بزنم؟ یه روح؟ که مردم فکر کنن دیوونه شدم؟
اخماش رو توی هم کرد و گفت : هی ناراحت شدم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : خب ناراحت شو
دست به سینه جلو تر از من شروع کرد به رفتن
به بیمارستان رسیدیم
یه راست رفتم تو اتاق دکتر
دکتر تا من رو دید دستپاچه سمتم اومد و گفت : اوه خوش اومدی جیمین
سرم رو به نشونه احترام تکون دادم و نشستم
دکتر : با توجه یه چیزی کل گفتی کابوس هات بیشتر شده اره ؟
: کابوس؟ فکر نمیکنم کابوس بوده باشه واقعی تر از کابوسه
دکتر : حتما فکر میکنی بخشی از خاطراتت هست اره؟
: خب راستش اره
دکتر * در حال خندیدن* : تو هیچوقت نمیتونی خاطراتت رو برگردونی
: آخه چرا؟
دکتر : این نشدنیه چون حافظت به کل نابود شده
: پس اینا چیه من میبینم
دکتر : فقط کاب.وسه ، کاب.وس چون سعی داری خاطراتت رو به یاد بیارم مغزت هم داره فقط یه چیزایی رو نشون ميده
از این بحث خسته شده بودم
هوفی کشیدم و سرم رو بین دست هام گرفتم
دکتر : برات دارو های جدید مینویسم اونها رو بخور
سرم رو تکون دادم
یهو یاد سویون افتادم باهام قهر کرده بود
سرم رو بلند کردم و به دکتر گفتم : شما به روح اعتقاد دارین؟
دکتر : روح؟ چطور؟
: همینجوری فقط کنجکاوم ممکنه روحی توی این دنیا بمونه و با یه نفر ارتباط برقرار کنه
دکتر : شاید اون روح فقط مهمون چند روزه باشه و به زودی برگرده
: چی ؟
دکتر : میگم شاید نمرده باشه توی کما باشه؟
و شروع کرد به خندیدن
از اتاق بیرون اومد که پرید جلوم و گفت : بریم؟
بی توجه بهش راه افتادم و اون پشت سرم میومد
هنوز فکرم درگیر خوابی که دیدم بود
همینجور داشتم فکر میکردم که یهو پرید جلوم و گفت : چرا انقدر ساکتی خب یه حرفی بزن
گفتم : با چی حرف بزنم؟ یه روح؟ که مردم فکر کنن دیوونه شدم؟
اخماش رو توی هم کرد و گفت : هی ناراحت شدم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : خب ناراحت شو
دست به سینه جلو تر از من شروع کرد به رفتن
به بیمارستان رسیدیم
یه راست رفتم تو اتاق دکتر
دکتر تا من رو دید دستپاچه سمتم اومد و گفت : اوه خوش اومدی جیمین
سرم رو به نشونه احترام تکون دادم و نشستم
دکتر : با توجه یه چیزی کل گفتی کابوس هات بیشتر شده اره ؟
: کابوس؟ فکر نمیکنم کابوس بوده باشه واقعی تر از کابوسه
دکتر : حتما فکر میکنی بخشی از خاطراتت هست اره؟
: خب راستش اره
دکتر * در حال خندیدن* : تو هیچوقت نمیتونی خاطراتت رو برگردونی
: آخه چرا؟
دکتر : این نشدنیه چون حافظت به کل نابود شده
: پس اینا چیه من میبینم
دکتر : فقط کاب.وسه ، کاب.وس چون سعی داری خاطراتت رو به یاد بیارم مغزت هم داره فقط یه چیزایی رو نشون ميده
از این بحث خسته شده بودم
هوفی کشیدم و سرم رو بین دست هام گرفتم
دکتر : برات دارو های جدید مینویسم اونها رو بخور
سرم رو تکون دادم
یهو یاد سویون افتادم باهام قهر کرده بود
سرم رو بلند کردم و به دکتر گفتم : شما به روح اعتقاد دارین؟
دکتر : روح؟ چطور؟
: همینجوری فقط کنجکاوم ممکنه روحی توی این دنیا بمونه و با یه نفر ارتباط برقرار کنه
دکتر : شاید اون روح فقط مهمون چند روزه باشه و به زودی برگرده
: چی ؟
دکتر : میگم شاید نمرده باشه توی کما باشه؟
و شروع کرد به خندیدن
۲.۳k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.