پارت 9
#پارت_9
ذهنم بدجور درگیر بود
از اتاق بیرون رفتم که بوی غذا سوخته رو حس کردم
به آشپزخونه رفتم که دیدم سویون به معنای واقعی آشپز خونه رو ترکونده بود
رفتم جلو و گفتم : چیکار داری میکنی ؟
گفت : هیچی فقط میخواستم آشپزی کنم و برات صبحانه آماده کنم
یهو زدم زیر خنده و بهش گفتم : لازم نکرده ببین با آشپزخونه چیکار کردی آخه
فوری صبحونه ای آماده کردم و با هم خوردیم
بلند شدم و ظرف ها رو توب سینک ظرفشویی گذاشتم که پرید اومد و گفت : من ظرف ها رو میشورم
با تعجب گفتم : بلدی؟
گفت : آره درسته مثل روحم اما خب بعضی چیزارو بلدم
گفتم : تو واقعا روحی نه مثل روح! چجور یاد گرفتی؟
گفت : خب من خونه بقیه میرم و تماشاشون میکنم اونها من رو نمیبینن ولی من همه کار های اونا رو واضح میبینم
گفتم : هی یعنی بی اجازه به مردم نگاه میکنی؟
دست پاچه شد و گفت : فقط وقتی عیبی نداشته باشه فکرت جای بدی نره
برای اینکه اذیتش کنم گفتم : اووووو تو حتما یه من....ح...رفی
بهم زد و گفت : هی ساکت شو
دوباره شروع کردم به خندیدن
توی این چند وقت میشد گفت اولین بار بود که اینجوری از ته دل میخندیدم
شاد بودم یه شاد واقعی و همش به خاطر دختری بود که فقط چند روزه وارد زندگیم شده
رفتم کنار و اون شروع کرد به ظرف شستن
منم ایستادم و تماشاش کردم
زیبا بود
ل.ب و بینی کوچیکی داشت و چشم هاش درست بود.
ان.دارم ظریفی داشت کع زیباییش رو چند برابر میکرد.
بخ خودم ا مدم دیدم انقدر غرق این دختر شدم که به کل یادم رفت با دکتر قرار داشتم .
: راستی من امروز میخوام برم جایی
: کجا؟
: قرار دکتر دارم
: اها منم میام باهات
: نه خودم میخوام برم
: هی هیچکس متوجه من نمیشه بذار باهات بیام اینجا حوصلم سر میره
قبول کردم و رفتم لباس پوشیدم
ذهنم بدجور درگیر بود
از اتاق بیرون رفتم که بوی غذا سوخته رو حس کردم
به آشپزخونه رفتم که دیدم سویون به معنای واقعی آشپز خونه رو ترکونده بود
رفتم جلو و گفتم : چیکار داری میکنی ؟
گفت : هیچی فقط میخواستم آشپزی کنم و برات صبحانه آماده کنم
یهو زدم زیر خنده و بهش گفتم : لازم نکرده ببین با آشپزخونه چیکار کردی آخه
فوری صبحونه ای آماده کردم و با هم خوردیم
بلند شدم و ظرف ها رو توب سینک ظرفشویی گذاشتم که پرید اومد و گفت : من ظرف ها رو میشورم
با تعجب گفتم : بلدی؟
گفت : آره درسته مثل روحم اما خب بعضی چیزارو بلدم
گفتم : تو واقعا روحی نه مثل روح! چجور یاد گرفتی؟
گفت : خب من خونه بقیه میرم و تماشاشون میکنم اونها من رو نمیبینن ولی من همه کار های اونا رو واضح میبینم
گفتم : هی یعنی بی اجازه به مردم نگاه میکنی؟
دست پاچه شد و گفت : فقط وقتی عیبی نداشته باشه فکرت جای بدی نره
برای اینکه اذیتش کنم گفتم : اووووو تو حتما یه من....ح...رفی
بهم زد و گفت : هی ساکت شو
دوباره شروع کردم به خندیدن
توی این چند وقت میشد گفت اولین بار بود که اینجوری از ته دل میخندیدم
شاد بودم یه شاد واقعی و همش به خاطر دختری بود که فقط چند روزه وارد زندگیم شده
رفتم کنار و اون شروع کرد به ظرف شستن
منم ایستادم و تماشاش کردم
زیبا بود
ل.ب و بینی کوچیکی داشت و چشم هاش درست بود.
ان.دارم ظریفی داشت کع زیباییش رو چند برابر میکرد.
بخ خودم ا مدم دیدم انقدر غرق این دختر شدم که به کل یادم رفت با دکتر قرار داشتم .
: راستی من امروز میخوام برم جایی
: کجا؟
: قرار دکتر دارم
: اها منم میام باهات
: نه خودم میخوام برم
: هی هیچکس متوجه من نمیشه بذار باهات بیام اینجا حوصلم سر میره
قبول کردم و رفتم لباس پوشیدم
۲.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.