پارت 12
#پارت_12
پوزخندی زدم که با دست اشاره به چادری کرد و گفت : تاحالا فال گرفتی؟ لطفا بیا بریم اونجا
به اصرار اون بلند شدم و به سمت چادر رفتیم پرده رو کنار زدم که دیدم یه دختری جوون نشسته رو به روش نشستم و آهسته سلام کردم
فوری کارت هایی رو روی میز ریخت و گفت سه تارو بردارم
برداشتم و بهش دادم
: اینجا یک نور میبینم که نشونه ی یک عشق غمانگیزه
بعد توی صورتم زل زد و گفت : حافظت رو از دست دادی؟
: آره
ادامه داد : اینجا هم این رو میگه گذشته دردناکی داشتی و آینده ی غمانگیز تر هم بدنبال داری!
توی صورتم دقیق شد و گفت : دنبال حافظه ات نرو نخواه که حافظت برگرده همینجوری زندگی کن
از حرف هاش هیچی نمیفهمیدم زدم زیر خنده و گفتم : الان توقع داری باور کنم ؟
گفت : اینکه تو این رو یک باور کنی یا نه با خودته جیمین
اسمم رو از کجا میدونست؟؟؟؟
ادامه داد: یه دختر از اون دوری کن اگه میخوایی در آرامش باشی
گفتم : اینهمه چیز توی دو سه تا کارت نوشته بود؟
دیگه جوابم رو نداد
بلند شوین تا بیاییم بیرون
هم خندم گرفته بود و هم یکمی ترسیده بودم
سویون : اون من رو میدید
گفتم : چی ؟
: داشتم از چادر میومدیم بیرون بهش نگاه کردم اون بهم زل زده بود
: دیوونه شدی تو دوباره
: نه من راستش رو میگم
نمیدونم ترسیده بودم یا چی
ولی فوری از اونجا دور شدن
داشتم میرفتم که یکی دستمو گرفت : صبرکن جیمین
برگشتم که دیدم دوباره همون دخترس
: تو بهمقول دادی تو کارای غرفه کمکم کنی
یا بی میلی رفتم و بهش کمک کردم.
سویون هم یهو رفت ولی میدونستم هر جا بره شب برمیگرده
دیگه آخرای شب بودم و حسابی خسته شده بودم ولی از
فکر حرفایی که زده بود بیرون نمیومدم
دختره که با دستمالی که دستش بود به سمت میزها میرفت تا تمیزشون کنه ( منظورش همون دختره هست که خوشگل دانشگاه هس😂)
بی حوصله داشتم میرفتم که یهو پای دختره به چیزی که زیر میز افتاده بود گیر کرد و نزدیک بود بیوفته زمین
فوری دستم رو به کمرش کردم و با دست دیگم دستش رو گرفتم
بهم خیره مونده بود و منم به اون خیره مونده بودم .
یهو نگاهم رو به جلو دوختم که دیدم سویون اونجاست
یهو دیدم ل.ب هام گرم شده
چشمام رو باز کردم که دیدم اون دختره داره من رو می.بو.سه
شوگه شده بودم
فوری رهاش کردم و عقب رفتم
دختره که از من هول تر شده بود خونسردیش رو حفظ کرد و گفت : راستش راستش من من د.وستت دارم
منی که از این اعتراف ناگهانی و بو...سه غیر مناظره حسابی تو شوک بودم فقط نگاهش میکردم
یهو چشمم رو به سویون دوختم اون هم تا من رو دید پشتش رو کرد تا بره
پوزخندی زدم که با دست اشاره به چادری کرد و گفت : تاحالا فال گرفتی؟ لطفا بیا بریم اونجا
به اصرار اون بلند شدم و به سمت چادر رفتیم پرده رو کنار زدم که دیدم یه دختری جوون نشسته رو به روش نشستم و آهسته سلام کردم
فوری کارت هایی رو روی میز ریخت و گفت سه تارو بردارم
برداشتم و بهش دادم
: اینجا یک نور میبینم که نشونه ی یک عشق غمانگیزه
بعد توی صورتم زل زد و گفت : حافظت رو از دست دادی؟
: آره
ادامه داد : اینجا هم این رو میگه گذشته دردناکی داشتی و آینده ی غمانگیز تر هم بدنبال داری!
توی صورتم دقیق شد و گفت : دنبال حافظه ات نرو نخواه که حافظت برگرده همینجوری زندگی کن
از حرف هاش هیچی نمیفهمیدم زدم زیر خنده و گفتم : الان توقع داری باور کنم ؟
گفت : اینکه تو این رو یک باور کنی یا نه با خودته جیمین
اسمم رو از کجا میدونست؟؟؟؟
ادامه داد: یه دختر از اون دوری کن اگه میخوایی در آرامش باشی
گفتم : اینهمه چیز توی دو سه تا کارت نوشته بود؟
دیگه جوابم رو نداد
بلند شوین تا بیاییم بیرون
هم خندم گرفته بود و هم یکمی ترسیده بودم
سویون : اون من رو میدید
گفتم : چی ؟
: داشتم از چادر میومدیم بیرون بهش نگاه کردم اون بهم زل زده بود
: دیوونه شدی تو دوباره
: نه من راستش رو میگم
نمیدونم ترسیده بودم یا چی
ولی فوری از اونجا دور شدن
داشتم میرفتم که یکی دستمو گرفت : صبرکن جیمین
برگشتم که دیدم دوباره همون دخترس
: تو بهمقول دادی تو کارای غرفه کمکم کنی
یا بی میلی رفتم و بهش کمک کردم.
سویون هم یهو رفت ولی میدونستم هر جا بره شب برمیگرده
دیگه آخرای شب بودم و حسابی خسته شده بودم ولی از
فکر حرفایی که زده بود بیرون نمیومدم
دختره که با دستمالی که دستش بود به سمت میزها میرفت تا تمیزشون کنه ( منظورش همون دختره هست که خوشگل دانشگاه هس😂)
بی حوصله داشتم میرفتم که یهو پای دختره به چیزی که زیر میز افتاده بود گیر کرد و نزدیک بود بیوفته زمین
فوری دستم رو به کمرش کردم و با دست دیگم دستش رو گرفتم
بهم خیره مونده بود و منم به اون خیره مونده بودم .
یهو نگاهم رو به جلو دوختم که دیدم سویون اونجاست
یهو دیدم ل.ب هام گرم شده
چشمام رو باز کردم که دیدم اون دختره داره من رو می.بو.سه
شوگه شده بودم
فوری رهاش کردم و عقب رفتم
دختره که از من هول تر شده بود خونسردیش رو حفظ کرد و گفت : راستش راستش من من د.وستت دارم
منی که از این اعتراف ناگهانی و بو...سه غیر مناظره حسابی تو شوک بودم فقط نگاهش میکردم
یهو چشمم رو به سویون دوختم اون هم تا من رو دید پشتش رو کرد تا بره
۲.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.