پارت 8
#پارت_8
فکر کنم عقلم رو از دست دادم که میخوام نگهش دارم
موقع خواب یه پتو و متکا براش روی مبل انداختم و گفتم : فکرشم نکن که بذارم روی تختم بخوابی
و به سمت اتاقم رفتم و روی تختم ولو شدم
دستم رو روی پیشونم گذاشتم تا نور چراغ خواب اذیتم نکنه
چشمام رو بستم
* خوشحال اینور و اونور میپرید و میخندید سعی کردم چهرش رو ببینم ولی به خاطر نور خورشید نمیتونستم ببینمش
میخندید و میدوید
داد زدم : تو کی هستی؟
ولی انگار صدام رو نمیشنید
به سمتش رفتم ولی هر چی نزدیکتر میشدم بهش اون دور تر میشد
شروع کردم به دویدن و اون دور تر میشد
یهو یه نفر با چاقو رفت سمتش
قلبم تند تند میزد
با سرعت بیشتری شروع کردم به دویدن ولی نمیرسیدم بهش
داد میزدم اما نمی شنید
یهو چاقو رو فرو کرد توی شکمش
منم دردم گرفت ایستادم
سرم درد گرفته بود
شروع کردم به داد زدن *
با داد از خواب پریدم و نشستم
نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم
دست روی بدنم کشیدم پس همش خواب بود
نفهمیدم چی شد شروع کردم به گریه کردن
قلبم درد میکرد
دستم رو روی سینه ام فشار دادم تا جلوی دردش رو بگیرم ولی بی فایده بود
با مشت به سینم میزدم و گریه میکردم
نمیدونم چرا و از چی انقدر ناراحت بودم
بعد از چند دقیقه کم کم آروم شدم
ساعت ۹ صبح بود
بلند شدم و سمت گوشیم رفتم
شماره دکتر جانگ رو گرفتم : الو الو
: ا ا ا الو دکتر جانگ
: اوه جیمین تویی؟
: بله خودمم
: این وقت صبح چیکار داری؟ دوباره خواب دیدی؟
همه چیز رو براش تعریف کردم که گفت : امروز باید بیایی بیمارستان ببینمت و حضوری بهت یه چیزی بگم
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم
فکر کنم عقلم رو از دست دادم که میخوام نگهش دارم
موقع خواب یه پتو و متکا براش روی مبل انداختم و گفتم : فکرشم نکن که بذارم روی تختم بخوابی
و به سمت اتاقم رفتم و روی تختم ولو شدم
دستم رو روی پیشونم گذاشتم تا نور چراغ خواب اذیتم نکنه
چشمام رو بستم
* خوشحال اینور و اونور میپرید و میخندید سعی کردم چهرش رو ببینم ولی به خاطر نور خورشید نمیتونستم ببینمش
میخندید و میدوید
داد زدم : تو کی هستی؟
ولی انگار صدام رو نمیشنید
به سمتش رفتم ولی هر چی نزدیکتر میشدم بهش اون دور تر میشد
شروع کردم به دویدن و اون دور تر میشد
یهو یه نفر با چاقو رفت سمتش
قلبم تند تند میزد
با سرعت بیشتری شروع کردم به دویدن ولی نمیرسیدم بهش
داد میزدم اما نمی شنید
یهو چاقو رو فرو کرد توی شکمش
منم دردم گرفت ایستادم
سرم درد گرفته بود
شروع کردم به داد زدن *
با داد از خواب پریدم و نشستم
نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم
دست روی بدنم کشیدم پس همش خواب بود
نفهمیدم چی شد شروع کردم به گریه کردن
قلبم درد میکرد
دستم رو روی سینه ام فشار دادم تا جلوی دردش رو بگیرم ولی بی فایده بود
با مشت به سینم میزدم و گریه میکردم
نمیدونم چرا و از چی انقدر ناراحت بودم
بعد از چند دقیقه کم کم آروم شدم
ساعت ۹ صبح بود
بلند شدم و سمت گوشیم رفتم
شماره دکتر جانگ رو گرفتم : الو الو
: ا ا ا الو دکتر جانگ
: اوه جیمین تویی؟
: بله خودمم
: این وقت صبح چیکار داری؟ دوباره خواب دیدی؟
همه چیز رو براش تعریف کردم که گفت : امروز باید بیایی بیمارستان ببینمت و حضوری بهت یه چیزی بگم
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم
۳.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.