ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۵
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۵
+کاری داشتی باهام؟
سمت تخت رفتو دراز کشید...زیر چشمی به مینجی نگاه میکرد و پوزخند مسخرش هنوز روی لبش بود....طوری که یه پدر برای دخترش جا باز میکنه تا بغلش کنه دستاشو باز کرد و منتظر موند
+چی تو سرته؟
؛چرا وایسادی؟..بیا
+راحتم
؛گفتم بیا!
آروم سمتش رفتو بدون رضایت قلبش خودشو توی بغلش جا کرد...دستای گرم همسرش دور کمر شکننده و ضعیفش حلقه شدن...
؛چطور بود؟
+خوب بود...سعی میکنم زیاد با کسی حرف نزنم تا اوضاع راحت تر پیش بره...چند روزی تحمل کنم امتحانا شروع میشه و دیگه خیلی نمیبینمشون معلمامم انگار منتظرم بو....
؛مدرسه رو نمیگم..
اون پسره چطور بود؟!
چشمای مینجی از تعجب گشاد شد...شوهرش خیلی راحت تونست قطع شدن نفسشو برای چند ثانیه بفهمه...دستشو نوازش طور روی موهاش میکشید...
؛پسر خوبیه...خیلی مودب بود....فقط کاش بهش میگفتی نمیتونی عاشقش باشی
+ت...تو...داری راجب چی حرف میزنی؟!
؛من؟؟راجب معلمت...که بهم قول دادید تا ابد با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنید
+چی داری میگی
خودشو از بغل پسر کنارش کشید بیرون و روی پاهاش ایستاد...دستش پشت بدنش قایم شده بود و از ترس و اضطراب مشتش رو محکم تر میکرد...
؛چیه؟چرا میترسی؟چیزی نشده که..
+بیونگ هو...من قرار بود باهات ازدواج کنم و نذارم بلایی سر خودم بیاد...تو ام باید هر چه زودتر با یه ومپایر ازدواج میکردی وگرنه برات بد میشد مگه نه؟برا چی برام بپا گذاشتی که زیرآب منو بزنن؟!
پسر با یه حرکت از. روی تخت بلند شد و دستشو زیر چونه ی لرزون همسرش گذاشت
؛مثل اینکه یادت رفته...تو قاتلی هان مینجی!.
+تا وقتی که آدم نکشم قاتل نمیشم!
؛چه فرقی میکنه بکشی یا نکشی...سرنوشت تو اینه!چه بخوای چه نخوای باعث مرگ یه آدم میشی!شایدم چند تا آدم!!
دستشو پس زد و آب دهنشو قورت داد...پلک نمیزد تا اشکاش روی گونه هاش جاری نشن...
+من قرار نیست کسی رو بکشم...اون فقط یه حرفه..حرفی که نه جایی نوشته شده نه ثبت شده
؛ولی شاهد داره...کسی که شنیده باشه و بتونه ثابت کنه تو در آینده کسیو که واقعا دوست داری میکشی!
+شاهد؟منظورت بابامه؟هیچکس به اندازه ی اون به فکر جونم نیست...اون میخواد زنده بمونم...به زودی میفهمه کنار تو نه تنها زنده نمیمونم بلکه زودتر از این حرفا تسلیم میشم...
؛خوب گوش کن ببین چی میگم....اگر بخوای بر خلاف چیزی که برنامه ریزی شده کاری انجام بدی مینجی..هرگز رنگ روشنایی و نور رو نمیبینی!
+تا وقتی اینجا کنار تو ام همه جای این عمارت خراب شده برام زندانه!
از اتاق دوید بیرون و یه راست رفت سمت اتاقش..
خواب زودتر از چیزی که فکرشو میکرد چشماشو تسخیر کرد و پلکای خیس و سردش بسته شدن..
+کاری داشتی باهام؟
سمت تخت رفتو دراز کشید...زیر چشمی به مینجی نگاه میکرد و پوزخند مسخرش هنوز روی لبش بود....طوری که یه پدر برای دخترش جا باز میکنه تا بغلش کنه دستاشو باز کرد و منتظر موند
+چی تو سرته؟
؛چرا وایسادی؟..بیا
+راحتم
؛گفتم بیا!
آروم سمتش رفتو بدون رضایت قلبش خودشو توی بغلش جا کرد...دستای گرم همسرش دور کمر شکننده و ضعیفش حلقه شدن...
؛چطور بود؟
+خوب بود...سعی میکنم زیاد با کسی حرف نزنم تا اوضاع راحت تر پیش بره...چند روزی تحمل کنم امتحانا شروع میشه و دیگه خیلی نمیبینمشون معلمامم انگار منتظرم بو....
؛مدرسه رو نمیگم..
اون پسره چطور بود؟!
چشمای مینجی از تعجب گشاد شد...شوهرش خیلی راحت تونست قطع شدن نفسشو برای چند ثانیه بفهمه...دستشو نوازش طور روی موهاش میکشید...
؛پسر خوبیه...خیلی مودب بود....فقط کاش بهش میگفتی نمیتونی عاشقش باشی
+ت...تو...داری راجب چی حرف میزنی؟!
؛من؟؟راجب معلمت...که بهم قول دادید تا ابد با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنید
+چی داری میگی
خودشو از بغل پسر کنارش کشید بیرون و روی پاهاش ایستاد...دستش پشت بدنش قایم شده بود و از ترس و اضطراب مشتش رو محکم تر میکرد...
؛چیه؟چرا میترسی؟چیزی نشده که..
+بیونگ هو...من قرار بود باهات ازدواج کنم و نذارم بلایی سر خودم بیاد...تو ام باید هر چه زودتر با یه ومپایر ازدواج میکردی وگرنه برات بد میشد مگه نه؟برا چی برام بپا گذاشتی که زیرآب منو بزنن؟!
پسر با یه حرکت از. روی تخت بلند شد و دستشو زیر چونه ی لرزون همسرش گذاشت
؛مثل اینکه یادت رفته...تو قاتلی هان مینجی!.
+تا وقتی که آدم نکشم قاتل نمیشم!
؛چه فرقی میکنه بکشی یا نکشی...سرنوشت تو اینه!چه بخوای چه نخوای باعث مرگ یه آدم میشی!شایدم چند تا آدم!!
دستشو پس زد و آب دهنشو قورت داد...پلک نمیزد تا اشکاش روی گونه هاش جاری نشن...
+من قرار نیست کسی رو بکشم...اون فقط یه حرفه..حرفی که نه جایی نوشته شده نه ثبت شده
؛ولی شاهد داره...کسی که شنیده باشه و بتونه ثابت کنه تو در آینده کسیو که واقعا دوست داری میکشی!
+شاهد؟منظورت بابامه؟هیچکس به اندازه ی اون به فکر جونم نیست...اون میخواد زنده بمونم...به زودی میفهمه کنار تو نه تنها زنده نمیمونم بلکه زودتر از این حرفا تسلیم میشم...
؛خوب گوش کن ببین چی میگم....اگر بخوای بر خلاف چیزی که برنامه ریزی شده کاری انجام بدی مینجی..هرگز رنگ روشنایی و نور رو نمیبینی!
+تا وقتی اینجا کنار تو ام همه جای این عمارت خراب شده برام زندانه!
از اتاق دوید بیرون و یه راست رفت سمت اتاقش..
خواب زودتر از چیزی که فکرشو میکرد چشماشو تسخیر کرد و پلکای خیس و سردش بسته شدن..
۶۲۶
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.