ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۴
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۴
+خیلی خب(زمزمه)
تو کلاس نداری؟؟
-فکر کردی این صداها مال کین؟
+مال کین؟؟
-بچه هایی که امروز معلم ریاضیشون نمیره سر کلاس
+چرا؟؟
-چون دختر کوچولوش مهمتره
+(خنده)..خیلی لوسی جئون
-اخ!! «جئون»...چقد دلم میخواست همراه با اسمت بیاد....جئون مینجی!
+نتونستی جئون جونگکوک!...دختر کوچولوت داره ذره ذره آب میشه...فعلا شده سان مینجی...
-نگران نباش....بزودی حذف میشه
+قرار نشد بلایی سر کسی بیادا!...قرارمون فرار بود!!
-بدون حذف کردن کسی نمیشه فرار کرد...
بازوی پسر رو گرفت و با اشک توی چشماش بهش التماس کرد
+من میترسم....حرفای عجیب نزن...
-شوهرت هنوز نفهمیده کی عاشق همسرش شده...
+اگر اون کسی که حذف میشه تو باشی چی؟؟
-من یه امید برای شکست نخوردن دارم...ولی اون چی؟
+اون آدم خطرناکیه...خواهش میکنم بهش نزدیک نشو...هرکاری از دستش بر میاد
-منم همینطور!...مینجی شی!تنها چیزی که منو شکست داد عشق بود!....پس دیگه ازم نخواه از کنار کسی که عشقمو ازم گرفته به سادگی رد شم
+ولی هدف منم!نه اون
-هدف من یه تیره و دو نشون....نجات تو و شکست اون
کوک از پنجره حیاط مدرسه رو نگاه میکرد...دست دختر رو پس زد و سمت پنجره رفت...قطره اشک دخترکش عصبانی ترش میکرد...سیگارشو بین لباش گذاشت و با فندک کلاسیک قدیمیش روشن کرد...
-فکر کنم تنها دانش اموزی که با لیموزین میان دنبالش تو باشی....نه؟
اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و سمت در رفت...
+فقط تحمل از دست دادن تورو ندارم....
دستگیره درو کشید و از اتاق بیرون رفت...
----------------
خدمتکار(خانم...آقا میخوان ببیننتون...گفتن برید اتاقشون)
+بهش بگو خستم
(ولی گفتن حتما برید پیششون)
+هوفف....خیلی خب...برو سر کارت
با پاهای لرزونش که جونی واسه ی حرکت کردن نداشتن از پله ها بالا رفت...پشت در چشماشو بست و نفس عمیقی کشید....با اخم دستگیره رو کشید و وارد اتاق شد...فضای این اتاق بوی نفرت میداد! بوی حرف هایی که دل مینجی رو میشکست...فقط میخواست زودتر برگرده اتاق خودش و دیگه مجبور نباشه شوهر بدخلقشو تحمل کنه
چند تا از دکمه های پیرهن سفیدش باز بودن...وقتی مینجی رو دید ضرب زدنشو با خودکار روی میز قطع نکرد...پوزخندی تحویل همسرش داد و آروم از جاش بلند شد
؛اومدی...منتظرت بودم....
+کاری داشتی باهام؟
+خیلی خب(زمزمه)
تو کلاس نداری؟؟
-فکر کردی این صداها مال کین؟
+مال کین؟؟
-بچه هایی که امروز معلم ریاضیشون نمیره سر کلاس
+چرا؟؟
-چون دختر کوچولوش مهمتره
+(خنده)..خیلی لوسی جئون
-اخ!! «جئون»...چقد دلم میخواست همراه با اسمت بیاد....جئون مینجی!
+نتونستی جئون جونگکوک!...دختر کوچولوت داره ذره ذره آب میشه...فعلا شده سان مینجی...
-نگران نباش....بزودی حذف میشه
+قرار نشد بلایی سر کسی بیادا!...قرارمون فرار بود!!
-بدون حذف کردن کسی نمیشه فرار کرد...
بازوی پسر رو گرفت و با اشک توی چشماش بهش التماس کرد
+من میترسم....حرفای عجیب نزن...
-شوهرت هنوز نفهمیده کی عاشق همسرش شده...
+اگر اون کسی که حذف میشه تو باشی چی؟؟
-من یه امید برای شکست نخوردن دارم...ولی اون چی؟
+اون آدم خطرناکیه...خواهش میکنم بهش نزدیک نشو...هرکاری از دستش بر میاد
-منم همینطور!...مینجی شی!تنها چیزی که منو شکست داد عشق بود!....پس دیگه ازم نخواه از کنار کسی که عشقمو ازم گرفته به سادگی رد شم
+ولی هدف منم!نه اون
-هدف من یه تیره و دو نشون....نجات تو و شکست اون
کوک از پنجره حیاط مدرسه رو نگاه میکرد...دست دختر رو پس زد و سمت پنجره رفت...قطره اشک دخترکش عصبانی ترش میکرد...سیگارشو بین لباش گذاشت و با فندک کلاسیک قدیمیش روشن کرد...
-فکر کنم تنها دانش اموزی که با لیموزین میان دنبالش تو باشی....نه؟
اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و سمت در رفت...
+فقط تحمل از دست دادن تورو ندارم....
دستگیره درو کشید و از اتاق بیرون رفت...
----------------
خدمتکار(خانم...آقا میخوان ببیننتون...گفتن برید اتاقشون)
+بهش بگو خستم
(ولی گفتن حتما برید پیششون)
+هوفف....خیلی خب...برو سر کارت
با پاهای لرزونش که جونی واسه ی حرکت کردن نداشتن از پله ها بالا رفت...پشت در چشماشو بست و نفس عمیقی کشید....با اخم دستگیره رو کشید و وارد اتاق شد...فضای این اتاق بوی نفرت میداد! بوی حرف هایی که دل مینجی رو میشکست...فقط میخواست زودتر برگرده اتاق خودش و دیگه مجبور نباشه شوهر بدخلقشو تحمل کنه
چند تا از دکمه های پیرهن سفیدش باز بودن...وقتی مینجی رو دید ضرب زدنشو با خودکار روی میز قطع نکرد...پوزخندی تحویل همسرش داد و آروم از جاش بلند شد
؛اومدی...منتظرت بودم....
+کاری داشتی باهام؟
۱.۷k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.