خان زاده پارت291
#خان_زاده #پارت291
نزدیک گوشم پچ زد
_هیس! بگیر بخواب.
و بعد دوباره دستش و دور کمرم حلقه کرد.
کلافه به سمتش چرخیدم و گفتم
_دوست ندارم کنارم باشی...برو توی اون یکی اتاق بگیر بخواب!
چشماشو بست و جوابم رو نداد.
با حرص خواستم از جام بلند بشم و خودم برم داخل اون یکی اتاق که در آغوشش حبسم کرد و این اجازه رو بهم نداد.
دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
منتظر شدم تا گوشیش رو جواب بده اما اون حتی میلی متری هم تکون نخورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار بشه تند گفتم
_تا مونس از خواب بیدار نشده گوشیت رو جواب بده.
با تموم شدن جملم تند گوشیش رو از داخل جیبش بیرون آورد و دکمه وصل تماس رو فشرد.
با وصل شدن تماس صدای هراسان مامانش توی فضا پیچید:
_اهورا...اهورا کجایی؟
چون من کنارش بودم به راحتی می تونستم صدای مامانش رو بشنوم.
خونسرد گفت
_خونه.
_ما اومدیم شهر...زود خودت و به این آدرسی که میدم برسون.
اینقدر در صدای مامانش اضطراب و دلهره وجود داشت که برای یک لحظه منم ترسیدم.
با حالی آشفته توی جاش نشست و پرسید
_چیشده! چرا اومدید شهر؟
با حرف بعدی مامانش رسما وا رفتم:
_حاله پسرت اصلا خوب نیست... فکر کنم سرخک گرفته...اومدیم بیمارستان تا بلکی این دکترای شهری بتونن یه کاری بکنن.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت292
* * * * *
هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد.
مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر برای مهار کردنش کنارش نشسته بودن و بهش دلداری میدادن.
اما حاله ارباب از همه بدتر بود.
درست بودش که فقط یه گوشه نشسته بود و چیزی نمی گفت اما از چهره آشفتش مشخص بود که چه قدر غم داره و نمی خواد جلوی دیگران گریه کنه.
نگاهم و از ارباب گرفتم و به سمت اهورا سوق دادم.
آروم و ساکت بود و نمیشد از چهرش فهمید که چه حسی داره!
کلافه نفس عمیقی کشیدم و مونس و بیشتر به خودم فشردم.
درسته باید از مردن بچه مهتاب خوشحال میشدم اما اصلا چنین حسی رو نداشتم.
اتفاقا وقتی حال و روز ارباب و مهتاب رو میدیدم دلم آتیش می گرفت.
ناگهان مادره اهورا مثل دیوونه ها به صورتش چنگ زد و نالید
_ارباب بی وارث شدی!
با تموم شدن جملش همه زدن زیره گریه.
حتی ارباب هم بغضش شکست و بالاخره چشماش پر از اشک شد.
اعصابم از این همه گریه و زاری داشت به هم می ریخت و مونس هم مدام بی قراری می کرد.
لعنت بهت اهورا که منو به زور دوباره به اینجا آوردی.
حتی دلم نمی خواست شاهد غم هاشون باشم!
از جام بلند شدم و خواستم به سمت یکی از اتاقا برم که مادره اهورا به من اشاره کرد و داد زد
_همش تقصیره بچه ی حروم زاده این دخترس...از قدم نحث این بچه حروم زادس که وارث ارباب به این روز افتاد.
🍁 🍁 🍁 🍁
نزدیک گوشم پچ زد
_هیس! بگیر بخواب.
و بعد دوباره دستش و دور کمرم حلقه کرد.
کلافه به سمتش چرخیدم و گفتم
_دوست ندارم کنارم باشی...برو توی اون یکی اتاق بگیر بخواب!
چشماشو بست و جوابم رو نداد.
با حرص خواستم از جام بلند بشم و خودم برم داخل اون یکی اتاق که در آغوشش حبسم کرد و این اجازه رو بهم نداد.
دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
منتظر شدم تا گوشیش رو جواب بده اما اون حتی میلی متری هم تکون نخورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار بشه تند گفتم
_تا مونس از خواب بیدار نشده گوشیت رو جواب بده.
با تموم شدن جملم تند گوشیش رو از داخل جیبش بیرون آورد و دکمه وصل تماس رو فشرد.
با وصل شدن تماس صدای هراسان مامانش توی فضا پیچید:
_اهورا...اهورا کجایی؟
چون من کنارش بودم به راحتی می تونستم صدای مامانش رو بشنوم.
خونسرد گفت
_خونه.
_ما اومدیم شهر...زود خودت و به این آدرسی که میدم برسون.
اینقدر در صدای مامانش اضطراب و دلهره وجود داشت که برای یک لحظه منم ترسیدم.
با حالی آشفته توی جاش نشست و پرسید
_چیشده! چرا اومدید شهر؟
با حرف بعدی مامانش رسما وا رفتم:
_حاله پسرت اصلا خوب نیست... فکر کنم سرخک گرفته...اومدیم بیمارستان تا بلکی این دکترای شهری بتونن یه کاری بکنن.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت292
* * * * *
هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد.
مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر برای مهار کردنش کنارش نشسته بودن و بهش دلداری میدادن.
اما حاله ارباب از همه بدتر بود.
درست بودش که فقط یه گوشه نشسته بود و چیزی نمی گفت اما از چهره آشفتش مشخص بود که چه قدر غم داره و نمی خواد جلوی دیگران گریه کنه.
نگاهم و از ارباب گرفتم و به سمت اهورا سوق دادم.
آروم و ساکت بود و نمیشد از چهرش فهمید که چه حسی داره!
کلافه نفس عمیقی کشیدم و مونس و بیشتر به خودم فشردم.
درسته باید از مردن بچه مهتاب خوشحال میشدم اما اصلا چنین حسی رو نداشتم.
اتفاقا وقتی حال و روز ارباب و مهتاب رو میدیدم دلم آتیش می گرفت.
ناگهان مادره اهورا مثل دیوونه ها به صورتش چنگ زد و نالید
_ارباب بی وارث شدی!
با تموم شدن جملش همه زدن زیره گریه.
حتی ارباب هم بغضش شکست و بالاخره چشماش پر از اشک شد.
اعصابم از این همه گریه و زاری داشت به هم می ریخت و مونس هم مدام بی قراری می کرد.
لعنت بهت اهورا که منو به زور دوباره به اینجا آوردی.
حتی دلم نمی خواست شاهد غم هاشون باشم!
از جام بلند شدم و خواستم به سمت یکی از اتاقا برم که مادره اهورا به من اشاره کرد و داد زد
_همش تقصیره بچه ی حروم زاده این دخترس...از قدم نحث این بچه حروم زادس که وارث ارباب به این روز افتاد.
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۴.۲k
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.