قلب سیاه pe32
قلب سیاه pe32
به سختی پلک هاش رو از هم فاصله داد و به نوری که روی ملافه افتاده بود خیره شد. آفتاب زیبا بود، خصوصا توی روزهای سرد.
ات لبخند می زد، چون می خواست که بزنه واقعا خوشحال
نبود. حتی حسی نزدیک بهش رو هم نداشت و بعضی روزها از تنها بودنش توی خونه راضی بود. دیگه انرژی پنهان کردن حال بدش رو.نداشت .
اون روزش هم مثل همیشه با فکر کردن به جونکوک شروع شد آخرین بار که با هم بودن رو به یاد می آورد؛ همون شبی که تا صبح توی بغل همدیگه موندن. بعدش ات به خواب رفت
وقتی بیدار شد خونه رو خالی دید
اون شب ات از جونکوک پرسیده بود که می خواد چیکار کنه
و جونکوک جواب داد امیدوارم که هر دومون امشب بمیریم. اما اگ بیدار بشیم، نمی دونم چی پیش میاد
آت نمی دونست جونکوک می تونه تا این حد بی رحم
باشه . ات بهش زنگ زد و همه جا رو دنبالش گشت، حتی خونه ی قدیمیشون. اما بعد اسم جونکوک رو توی لیست پرواز به لندن دید.
حالا یک هفته ازش می گذشت و آت به زندگی خاکستر
قبلش برگشته بود. همون زندگی ای که توش فقط خاطرات جونکوک بود نه خود واقعیش باشه .
با کمک گرفتن از تاج تخت بلند شد و کمی صبر کرد تا سرگیجه ش محو بشه. ملافه ها رو کنار زد و از اتاق خارج شد. اخیرا پوشید لباس های گشاد و تیره رو ترجیح م داد. بدنش به دلیل ضعف و مصرف داروها زیبایی سابق رو نداشت و ات نمی خواست بهش نگاه کن
ماگش رو از شیرقهوه پر کرد و پشت میز نشست. امروز هم با امید اینکه اسم جونکوک رو روی موبایلش ببینه می گذشت و یکبار دیگه ناامید می شد. صفحه چتش با تهیونگ رو باز کرد و پیام های قدیمیشون رو نگاه کرد و یه قطره اشک روی صفحه موبایلش چکید.
به سختی پلک هاش رو از هم فاصله داد و به نوری که روی ملافه افتاده بود خیره شد. آفتاب زیبا بود، خصوصا توی روزهای سرد.
ات لبخند می زد، چون می خواست که بزنه واقعا خوشحال
نبود. حتی حسی نزدیک بهش رو هم نداشت و بعضی روزها از تنها بودنش توی خونه راضی بود. دیگه انرژی پنهان کردن حال بدش رو.نداشت .
اون روزش هم مثل همیشه با فکر کردن به جونکوک شروع شد آخرین بار که با هم بودن رو به یاد می آورد؛ همون شبی که تا صبح توی بغل همدیگه موندن. بعدش ات به خواب رفت
وقتی بیدار شد خونه رو خالی دید
اون شب ات از جونکوک پرسیده بود که می خواد چیکار کنه
و جونکوک جواب داد امیدوارم که هر دومون امشب بمیریم. اما اگ بیدار بشیم، نمی دونم چی پیش میاد
آت نمی دونست جونکوک می تونه تا این حد بی رحم
باشه . ات بهش زنگ زد و همه جا رو دنبالش گشت، حتی خونه ی قدیمیشون. اما بعد اسم جونکوک رو توی لیست پرواز به لندن دید.
حالا یک هفته ازش می گذشت و آت به زندگی خاکستر
قبلش برگشته بود. همون زندگی ای که توش فقط خاطرات جونکوک بود نه خود واقعیش باشه .
با کمک گرفتن از تاج تخت بلند شد و کمی صبر کرد تا سرگیجه ش محو بشه. ملافه ها رو کنار زد و از اتاق خارج شد. اخیرا پوشید لباس های گشاد و تیره رو ترجیح م داد. بدنش به دلیل ضعف و مصرف داروها زیبایی سابق رو نداشت و ات نمی خواست بهش نگاه کن
ماگش رو از شیرقهوه پر کرد و پشت میز نشست. امروز هم با امید اینکه اسم جونکوک رو روی موبایلش ببینه می گذشت و یکبار دیگه ناامید می شد. صفحه چتش با تهیونگ رو باز کرد و پیام های قدیمیشون رو نگاه کرد و یه قطره اشک روی صفحه موبایلش چکید.
۶.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.