قلب سیاه pt33
قلب سیاه pt33
نگاه کوتاهی به پاکت سیگار روی اپن انداخت. نم دونست که داره با کی لج می کنه اما احساس خوبی داشت. سوزشی که دود سیگار به ریه هاش می داد .
+ تو متنفر بودی از اینکه سیگار بکشم. حاال انقدر به کشیدن ادام می .دم که یا بمیرم، یا بیای و از دستم بگیریش
این پیام رو ارسال کرد و از پشت میز بلند شد. دیگه میلی به خورد قهوه هم نداشت. جیمین و تهیونگ قرار بود به دیدنش بیان. هر روز همین کار رو می کردن و آت می تونست ترس رو توی چهر شون ببینه. انگار که هر لحظه احتمال می دادن مقابل
چشم .هاشون روی زمین بیفته و بمیر ات تا حدی از نگرانی و اهمیت دادنشون راضی بود.
سوئیچش رو برداشت و با کمک آسانسور خودش رو به پارکینگ رسوند. پاش رو روی پدال گاز فشار داد و مسیر پرورشگاه رو پیش گرفت
پرورشگاه یکی از قسمت های زیبایی زندگیش بود ، هر موقع احساس تنهایی میکرد ،مکان امنش اینجا بود.
توی مسیر هیچ آهنگی گوش نداد. هم ی آهنگ های مورد علاقه اش دیگه تکراری شده بود یا بهتره بگیم دلیلی نداشت که اونارو گوش کنه
هیچوقت جوابی برای"بزرگ ترین آرزوت چیه؟" نداشت . چون فکرمی کرد باید به قدری بزرگ باشه که بتونه توی صدر لیست قراره بگیره. آت توی آخرین روزهای زندگیش فهمید بزر ترین
آرزوش اینه که کاش هیچوقت نمی دونست داره می .میره
و این بدخط ترین بخش کتاب سرنوشتش بود .
حدوداً چهل دقیقه زمان برد تا صندوق ماشین رو با اسبا بازی پر کنه و به پرورشگاه برسه. دیدن صورت خوشحال بچ ها حواسش رو پرت می کرد. می شد گفت دوست داشت همسن او ها باشه ،اگه به عقب برمی گشت تنهاییش رو به یک شکل دیگه پر میکرد.
مسئول پرورشگاه بعد از مکالم ی کوتاهی که با ات داشت
در سالن غذاخوری رو باز کرد و با صدای بلند گفت
#جونگ مینا، یک نفر میخواد تو رو ببینه
دختر لبخندی به ات زد و اونجا رو ترک کرد. با ظاهر شد جونگ مین، آت روی زمین زانو زد و با چشم هاش چند سانت
رشد قد دختر رو تحسین کرد اسباب بازی های پشت سر ات توجهش رو جلب کرده بودن .
_اون ها برای ماست؟
گوشه ی لبات باال رفت و دستهاش رو باز کرد
_.آره، اما به شرط اینکه بذاری چند دقیقه بغلت کنم
نگاه کوتاهی به پاکت سیگار روی اپن انداخت. نم دونست که داره با کی لج می کنه اما احساس خوبی داشت. سوزشی که دود سیگار به ریه هاش می داد .
+ تو متنفر بودی از اینکه سیگار بکشم. حاال انقدر به کشیدن ادام می .دم که یا بمیرم، یا بیای و از دستم بگیریش
این پیام رو ارسال کرد و از پشت میز بلند شد. دیگه میلی به خورد قهوه هم نداشت. جیمین و تهیونگ قرار بود به دیدنش بیان. هر روز همین کار رو می کردن و آت می تونست ترس رو توی چهر شون ببینه. انگار که هر لحظه احتمال می دادن مقابل
چشم .هاشون روی زمین بیفته و بمیر ات تا حدی از نگرانی و اهمیت دادنشون راضی بود.
سوئیچش رو برداشت و با کمک آسانسور خودش رو به پارکینگ رسوند. پاش رو روی پدال گاز فشار داد و مسیر پرورشگاه رو پیش گرفت
پرورشگاه یکی از قسمت های زیبایی زندگیش بود ، هر موقع احساس تنهایی میکرد ،مکان امنش اینجا بود.
توی مسیر هیچ آهنگی گوش نداد. هم ی آهنگ های مورد علاقه اش دیگه تکراری شده بود یا بهتره بگیم دلیلی نداشت که اونارو گوش کنه
هیچوقت جوابی برای"بزرگ ترین آرزوت چیه؟" نداشت . چون فکرمی کرد باید به قدری بزرگ باشه که بتونه توی صدر لیست قراره بگیره. آت توی آخرین روزهای زندگیش فهمید بزر ترین
آرزوش اینه که کاش هیچوقت نمی دونست داره می .میره
و این بدخط ترین بخش کتاب سرنوشتش بود .
حدوداً چهل دقیقه زمان برد تا صندوق ماشین رو با اسبا بازی پر کنه و به پرورشگاه برسه. دیدن صورت خوشحال بچ ها حواسش رو پرت می کرد. می شد گفت دوست داشت همسن او ها باشه ،اگه به عقب برمی گشت تنهاییش رو به یک شکل دیگه پر میکرد.
مسئول پرورشگاه بعد از مکالم ی کوتاهی که با ات داشت
در سالن غذاخوری رو باز کرد و با صدای بلند گفت
#جونگ مینا، یک نفر میخواد تو رو ببینه
دختر لبخندی به ات زد و اونجا رو ترک کرد. با ظاهر شد جونگ مین، آت روی زمین زانو زد و با چشم هاش چند سانت
رشد قد دختر رو تحسین کرد اسباب بازی های پشت سر ات توجهش رو جلب کرده بودن .
_اون ها برای ماست؟
گوشه ی لبات باال رفت و دستهاش رو باز کرد
_.آره، اما به شرط اینکه بذاری چند دقیقه بغلت کنم
۶.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.