قلب سیاه pt31
قلب سیاه pt31
همه راجع به راز آت فهمیده بودن، حتی غریبه ترین ه.ا
_هر بار که سعی می کنم بهت شانس بدم، ثابت می کنی لیاقتت همین بوده که طردت کنن
می خواست تماس رو قطع کنه اما جمله ی عموش متوقفش کرد
فقط با آسیب زدن به همدیگه می تونستن برابر باشن
$قبوله، من بهترین تیم و امکاناتم رو در اختیارت می ذارم به هرحال تو آخرین عضو خانواده می
_آخرین عضو خانواده ی من برادرم بود
جونکوک گفت و بعد از لمس کردن آیکون قرمز موبایلش رو روی میز انداخت سرش داشت منفجر می شد و نه آرامبخش های توی کیف پولش و نه قهوه های بی نقص اون کافه تأثیری نمی ذاشتن
حاال می تونست منظور عموش رو از حرف هایی که بهش زده بود بفهمه اون گفته بود آدم ها هر کاری برای کسی که دوستش دارن انجام می دن؛ وقتی دنبال معجزه می گردن، دیگه براشون مهم نیست که اون جمعشون پیوسته بود و اهمیتی نمی داد که چقدر کارش از انسانیت و آدمی که
.واقعا فاصله داره
".دلم برات تنگ شده"
جونکوک نمیخواست اعتراف کنه که اون هم همین احساس رو داره
نه پیش ات و نه پیش خودش تک تک پیام هایی که ات براش می فرستاد رو سریع می خوند اما وانمود می کرد
وجود ندارن. بخشی از وجودش به شدت نیاز داشت که به ات درد بده. و البته که وقتی انجامش می داد خودش بیشتر
درد می کشید
هنوز هم وقتی چشم هاش رو می بست، صدای آت رو
می شنید که چطور توی اون پیغام صوتی معذر خواهی می کرد و ازش می خواست برگرده اون یک درد شیرین بود
بارش بارون قطع شده بود اما خیابون های لندن هنوز هم خیس بودن. قصد داشت کافه رو ترک کنه که اینبار اسم تهیونگ اسکرین موبایلش رو روشن کرد
جونکوک سریعا وارد صفحه چتشون شد و اجازه داد ویس تهیونگ توی گوشش پخش بشه
_جونکوک؟ سلام. فقط می خواستم ازت بخوام زودتر برگردی جیمین عصبانیه و آت هم هر روز بدتر می شه. دیگه نمی تونم توی صورتش نگاه کنم و دروغ بگم جواب مختصری براش تایپ کرد. باید برای دیدار یکی از بهترین متخصصان ریه هم می رفت. اون خسته بود این تمام چیزی بود که حس میکرد
همه راجع به راز آت فهمیده بودن، حتی غریبه ترین ه.ا
_هر بار که سعی می کنم بهت شانس بدم، ثابت می کنی لیاقتت همین بوده که طردت کنن
می خواست تماس رو قطع کنه اما جمله ی عموش متوقفش کرد
فقط با آسیب زدن به همدیگه می تونستن برابر باشن
$قبوله، من بهترین تیم و امکاناتم رو در اختیارت می ذارم به هرحال تو آخرین عضو خانواده می
_آخرین عضو خانواده ی من برادرم بود
جونکوک گفت و بعد از لمس کردن آیکون قرمز موبایلش رو روی میز انداخت سرش داشت منفجر می شد و نه آرامبخش های توی کیف پولش و نه قهوه های بی نقص اون کافه تأثیری نمی ذاشتن
حاال می تونست منظور عموش رو از حرف هایی که بهش زده بود بفهمه اون گفته بود آدم ها هر کاری برای کسی که دوستش دارن انجام می دن؛ وقتی دنبال معجزه می گردن، دیگه براشون مهم نیست که اون جمعشون پیوسته بود و اهمیتی نمی داد که چقدر کارش از انسانیت و آدمی که
.واقعا فاصله داره
".دلم برات تنگ شده"
جونکوک نمیخواست اعتراف کنه که اون هم همین احساس رو داره
نه پیش ات و نه پیش خودش تک تک پیام هایی که ات براش می فرستاد رو سریع می خوند اما وانمود می کرد
وجود ندارن. بخشی از وجودش به شدت نیاز داشت که به ات درد بده. و البته که وقتی انجامش می داد خودش بیشتر
درد می کشید
هنوز هم وقتی چشم هاش رو می بست، صدای آت رو
می شنید که چطور توی اون پیغام صوتی معذر خواهی می کرد و ازش می خواست برگرده اون یک درد شیرین بود
بارش بارون قطع شده بود اما خیابون های لندن هنوز هم خیس بودن. قصد داشت کافه رو ترک کنه که اینبار اسم تهیونگ اسکرین موبایلش رو روشن کرد
جونکوک سریعا وارد صفحه چتشون شد و اجازه داد ویس تهیونگ توی گوشش پخش بشه
_جونکوک؟ سلام. فقط می خواستم ازت بخوام زودتر برگردی جیمین عصبانیه و آت هم هر روز بدتر می شه. دیگه نمی تونم توی صورتش نگاه کنم و دروغ بگم جواب مختصری براش تایپ کرد. باید برای دیدار یکی از بهترین متخصصان ریه هم می رفت. اون خسته بود این تمام چیزی بود که حس میکرد
۸.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.