رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۵
دست به سینه نگاه دقیقی بهم انداخت.
دقیق تو صورتش نگاه کردم تا بلکه این مغزم بتونه
بفهمه کجا دیدمش.
رشتهی نگاهم با لرزش گوشیم قطع شد.
برش داشتم و به صفحهش نگاه کردم اما با شمارهاي
که دیدم نفسم بند اومد و ضربان قلبم بالا رفت.
یه نگاه پر استرسی به اطراف انداختم رد دادم که بازم زنگ زد.
بازم رد دادم اما بازم زنگ زد.
خدا لعنتت کنه که دست از سرم برنمیداري.
به اجبار بلند شدم که نگاهها به سمتم چرخید.
با استرس لبخندي زدم.
-با اجازه واسه تلفن جواب دادن از حضورتون
مرخص میشم.
اینو گفتم و تند به سمت در رفتم.
بیرون اومدم که سوز سرد مثل شلاق به صورتم
خورد.
به جلو قدم برداشتم.
با دست کمی عرق کرده تماسو وصل کردم و تند
گفتم: باز چی از جونم میخواي؟ هان؟
-اول اینکه سلام مطهره جان دوم اینکه آروم باش،
تو چرا اینقدر استرس میگیري؟
اخم کردم.
-تو چرا دست از سرم برنمیداري؟ هان؟ مگه جواب
رد بهت ندادم؟
پوفی کشید.
-مطهره منکه حرفی بدي بهت نزدم، نگفتم دوست
دخترم شو، کار نامعقولی هم ازت نخواستم، فقط
بهت گفتم که اجازه بده بیام خواستگاریت.
عصبانیت و بغض باهم ترکیب شدند.
-لعنتی تو دوست محمد بودي، من چجوري میتونم
با دوستش ازدواج کنم؟ هان؟ فکر اینو بکن که هر
وقت کنار تو باشم یاد اون میوفتم، وقتی بغلم می
کنی یاد اون میوفتم.
با بغض گفتم: تو حتی وقتی هم بهم زنگ میزنی یاد
اون میفتم.
با غم گفت: فکر میکنی داغش واسه منم سرد شده؟
نه، مطهره میخوام باهات ازدواج کنم تا مثل محمد
برات باشم، تا از امانتی داداشم خوب محافظت کنم،
تو چرا نمیفهمی؟
چشمهامو بستم و بغض به سکوت وادارم کرد.
#مهرداد
وقتی با استرس ازمون دور شد مشکوك بهش نگاه کردم.
یه حسی وادارم میکرد که از کاراش سردربیارم.
نکنه دوست پسرش بوده؟ اما فکر نمیکنم داشته
باشه اما شایدم داشته باشه، ولی چرا اینقدر رنگش
پرید؟
دستی به ته ریشم کشیدم.
درآخر از جام بلند شدم که همه بهم نگاه کردند.
بابا احمد: چیزي شده پسرم؟
-نه باباجان، گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم میرم که
برش دارم.
ماهان آروم گفت: گوشیتو که برداشتی!
چپ چپ بهش نگاه کردم که چشمهاش و ریز کرد -میخواي بري دنبال دختره؟
جوابشو ندادم و با اجازه به سمت در رفتم.
از خونه بیرون اومدم و کتمو مرتب کردم.
به دنبالش نگاهمو چرخوندم که کنار آلاچیق
دیدمش.
آروم به پشت سرش رفتم.
از حرفهاش سردرنمیاوردم اما تنها چیزي که
ازشون فهمیدم این بود که فرد پشت گوشی یه
مزاحم همیشگیه.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و غیرتم حسابی
زد بالا تو یه حرکت غیر ارادي و بدون فکر کردن گوشیو از
دستش چنگ زدم که با یه هین بلند به سمتم
چرخید و با چشمهاي گرد شده شکه بهم نگاه کرد.
با اخم گوشیو به گوشم چسبوندم.
ادامه دارد...
#پارت_۱۵
دست به سینه نگاه دقیقی بهم انداخت.
دقیق تو صورتش نگاه کردم تا بلکه این مغزم بتونه
بفهمه کجا دیدمش.
رشتهی نگاهم با لرزش گوشیم قطع شد.
برش داشتم و به صفحهش نگاه کردم اما با شمارهاي
که دیدم نفسم بند اومد و ضربان قلبم بالا رفت.
یه نگاه پر استرسی به اطراف انداختم رد دادم که بازم زنگ زد.
بازم رد دادم اما بازم زنگ زد.
خدا لعنتت کنه که دست از سرم برنمیداري.
به اجبار بلند شدم که نگاهها به سمتم چرخید.
با استرس لبخندي زدم.
-با اجازه واسه تلفن جواب دادن از حضورتون
مرخص میشم.
اینو گفتم و تند به سمت در رفتم.
بیرون اومدم که سوز سرد مثل شلاق به صورتم
خورد.
به جلو قدم برداشتم.
با دست کمی عرق کرده تماسو وصل کردم و تند
گفتم: باز چی از جونم میخواي؟ هان؟
-اول اینکه سلام مطهره جان دوم اینکه آروم باش،
تو چرا اینقدر استرس میگیري؟
اخم کردم.
-تو چرا دست از سرم برنمیداري؟ هان؟ مگه جواب
رد بهت ندادم؟
پوفی کشید.
-مطهره منکه حرفی بدي بهت نزدم، نگفتم دوست
دخترم شو، کار نامعقولی هم ازت نخواستم، فقط
بهت گفتم که اجازه بده بیام خواستگاریت.
عصبانیت و بغض باهم ترکیب شدند.
-لعنتی تو دوست محمد بودي، من چجوري میتونم
با دوستش ازدواج کنم؟ هان؟ فکر اینو بکن که هر
وقت کنار تو باشم یاد اون میوفتم، وقتی بغلم می
کنی یاد اون میوفتم.
با بغض گفتم: تو حتی وقتی هم بهم زنگ میزنی یاد
اون میفتم.
با غم گفت: فکر میکنی داغش واسه منم سرد شده؟
نه، مطهره میخوام باهات ازدواج کنم تا مثل محمد
برات باشم، تا از امانتی داداشم خوب محافظت کنم،
تو چرا نمیفهمی؟
چشمهامو بستم و بغض به سکوت وادارم کرد.
#مهرداد
وقتی با استرس ازمون دور شد مشکوك بهش نگاه کردم.
یه حسی وادارم میکرد که از کاراش سردربیارم.
نکنه دوست پسرش بوده؟ اما فکر نمیکنم داشته
باشه اما شایدم داشته باشه، ولی چرا اینقدر رنگش
پرید؟
دستی به ته ریشم کشیدم.
درآخر از جام بلند شدم که همه بهم نگاه کردند.
بابا احمد: چیزي شده پسرم؟
-نه باباجان، گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم میرم که
برش دارم.
ماهان آروم گفت: گوشیتو که برداشتی!
چپ چپ بهش نگاه کردم که چشمهاش و ریز کرد -میخواي بري دنبال دختره؟
جوابشو ندادم و با اجازه به سمت در رفتم.
از خونه بیرون اومدم و کتمو مرتب کردم.
به دنبالش نگاهمو چرخوندم که کنار آلاچیق
دیدمش.
آروم به پشت سرش رفتم.
از حرفهاش سردرنمیاوردم اما تنها چیزي که
ازشون فهمیدم این بود که فرد پشت گوشی یه
مزاحم همیشگیه.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و غیرتم حسابی
زد بالا تو یه حرکت غیر ارادي و بدون فکر کردن گوشیو از
دستش چنگ زدم که با یه هین بلند به سمتم
چرخید و با چشمهاي گرد شده شکه بهم نگاه کرد.
با اخم گوشیو به گوشم چسبوندم.
ادامه دارد...
۲۹
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.