شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت١۵
همه وسایل گرفتیم و سوار اسانسور شدیم سکوت همینطور بر قرار بود در باز شد با هم وسایلو از اسانسور بیرون اوردیم وسایلو جلوی در گزاشتیم احسان زنگ خونه رو زد
ی خانم جوون و خیلی خوشتیپ و خوشگل در و باز کرد
احسان گفت
-سلام مامان
+سلام ....شرمنده توروخدا مزاحم شدیم
*سلام خوش اومدین مزاحم چیه مراحمین بفرمایین تو
روبوسی کردیمو رفتیم تو کلا دو تا واحد بود ک اینا واحد دوم میشستن
مامانم روی مبل نشسته بود و تا احسان دید بلند شد و گفت
*شرمنده تو رو خدا شما هم اسیر شدین
-ن بابا چیزی نبود ک...
مامان احسان رو ب منو احسان گفت
~ نوشیدنی چی میخوری چایی نسکافه قهوه ابمیوه
اصلا با این اوضاعی ک پیش اومده بود میل ب خوردن نداشتم گفتم
+زحمت نکشین چیزی نمیخورم
~ن عزیزم اینطور ک نمیشه باید ی چیزی بخوری
احسان گفت
-مامان الان میام چهار تا قهوه اسپرسو درست میکنم
~تو درست کنی؟!!
-اره...
~اخه تو یک سالی بود ک ن قهوه میخوری ن درست میکردی چ برسه ب اسپرسو...
-ن حالا درست میکنم
وسایل مارو ی گوشه گزاشتو رفت سمت اشپزخونه
خونه نسبتا بزرگی داشتن با ی مبل کرم و اونطرف هم ی دست مبل نسکافه ای
مامان من و مامان احسان روی کاناپه نشسته بودن و مشغول صحبت و منم رو ی مبل تک نفره نشستم
احسان قهوه رو اماده کرد و برامون اورد
و تعارف کرد
همه برداشتیمو احسان روی مبل کناریم نشست مامان احسان گفت
~نمیدونم چرا ولی قهوه های احسانو ک میخورم حس میکنم ی غم خاصی توشه
و بعد با مامانم شروع کرد ب حرف زدن
ب احسان نگاه کردم سرش پایین بود و ب قهوه ای ک تو دستش بود نگاه میکرد ب دستاش ک نگاه کردم میلرزیدن
همینجور ک ب قهوه اش نگاه میکردم یهو ی چیزی از بالا افتاد تو قهوه اش نگاش ک کردم
دیدم چشماش پر اشک شده بلند شد و با قهوه اش ب سمت بالکن بزرگی ک داشتن رفت
ادامه در پارت بعد...
پ.ن
سلام دوستای عزیزم و همراهای همیشگی کافه رمان از اینکه تحمل داشتین وصبور بودین و چهار روز صبر کردین خیییلی ممنونم از اونیایی ک تو این سه چهار روز لایک کردن کامنت گزاشتن فالو کردن و ٣٢۴نوتفیکیشن ساختن
و تمام اون کسایی ک انفالو کردن
و کسایی ک دیدن نوشتم نیستم ولی کامنت گزاشتن بعدی و همراهمون بودن نهااایت تشکر رو ازشون دارم
مرسی از همتون
همراهتون کافه رمان #maryam
پارت١۵
همه وسایل گرفتیم و سوار اسانسور شدیم سکوت همینطور بر قرار بود در باز شد با هم وسایلو از اسانسور بیرون اوردیم وسایلو جلوی در گزاشتیم احسان زنگ خونه رو زد
ی خانم جوون و خیلی خوشتیپ و خوشگل در و باز کرد
احسان گفت
-سلام مامان
+سلام ....شرمنده توروخدا مزاحم شدیم
*سلام خوش اومدین مزاحم چیه مراحمین بفرمایین تو
روبوسی کردیمو رفتیم تو کلا دو تا واحد بود ک اینا واحد دوم میشستن
مامانم روی مبل نشسته بود و تا احسان دید بلند شد و گفت
*شرمنده تو رو خدا شما هم اسیر شدین
-ن بابا چیزی نبود ک...
مامان احسان رو ب منو احسان گفت
~ نوشیدنی چی میخوری چایی نسکافه قهوه ابمیوه
اصلا با این اوضاعی ک پیش اومده بود میل ب خوردن نداشتم گفتم
+زحمت نکشین چیزی نمیخورم
~ن عزیزم اینطور ک نمیشه باید ی چیزی بخوری
احسان گفت
-مامان الان میام چهار تا قهوه اسپرسو درست میکنم
~تو درست کنی؟!!
-اره...
~اخه تو یک سالی بود ک ن قهوه میخوری ن درست میکردی چ برسه ب اسپرسو...
-ن حالا درست میکنم
وسایل مارو ی گوشه گزاشتو رفت سمت اشپزخونه
خونه نسبتا بزرگی داشتن با ی مبل کرم و اونطرف هم ی دست مبل نسکافه ای
مامان من و مامان احسان روی کاناپه نشسته بودن و مشغول صحبت و منم رو ی مبل تک نفره نشستم
احسان قهوه رو اماده کرد و برامون اورد
و تعارف کرد
همه برداشتیمو احسان روی مبل کناریم نشست مامان احسان گفت
~نمیدونم چرا ولی قهوه های احسانو ک میخورم حس میکنم ی غم خاصی توشه
و بعد با مامانم شروع کرد ب حرف زدن
ب احسان نگاه کردم سرش پایین بود و ب قهوه ای ک تو دستش بود نگاه میکرد ب دستاش ک نگاه کردم میلرزیدن
همینجور ک ب قهوه اش نگاه میکردم یهو ی چیزی از بالا افتاد تو قهوه اش نگاش ک کردم
دیدم چشماش پر اشک شده بلند شد و با قهوه اش ب سمت بالکن بزرگی ک داشتن رفت
ادامه در پارت بعد...
پ.ن
سلام دوستای عزیزم و همراهای همیشگی کافه رمان از اینکه تحمل داشتین وصبور بودین و چهار روز صبر کردین خیییلی ممنونم از اونیایی ک تو این سه چهار روز لایک کردن کامنت گزاشتن فالو کردن و ٣٢۴نوتفیکیشن ساختن
و تمام اون کسایی ک انفالو کردن
و کسایی ک دیدن نوشتم نیستم ولی کامنت گزاشتن بعدی و همراهمون بودن نهااایت تشکر رو ازشون دارم
مرسی از همتون
همراهتون کافه رمان #maryam
۲۸.۷k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.